هستر آیزنشتاین، استاد جامعه شناسی دانشگاه نیویورک در کتاب خود با عنوان «فمینیسم اغوا شده: چگونه نخبگان جهانی از نیروی کار و ایدههای زنان برای استثمار جهان استفاده می کنند» طی تفسیری از نقش جریان اصلی فمینیسم، نشان می دهد که چگونه نخبگان حاکم بر کشورهای توسعه یافته از نیروی کار زنان و ایده های آزادی و توانمندسازی زنان برای حفظ قدرت اقتصادی و سیاسی خود استفاده می کنند.
خلاصه متن:
«آزادی زنان» به صورت کاملا آشکار، بخشی از پروژه مدرنسازی و دموکراسیسازی که دولت بوش ادعای آن را داشت بود؛ زیرا به طرز وحشیانهای چشمانداز افغانستان و عراق را تغییر داد. آنها با یک منطق مشخص، دموکراسی، بازار آزاد و رهایی زنان را به هم پیوند دادند. در واقع، معادلهای که تعریف کرده بودند این بود که «مدرنیته» برابر با حقوق زنان، میراث یهودیت-مسیحیت و دموکراسی است، در حالی که «سنت» برابر با سرکوب مردسالارانه حقوق زنان، میراث اسلامی، و تروریسم است. آنها از این طریق زنان را مخالف با عقاید قبلیشان دعوت نمودند و از آن برای ترویج سرمایهداری خود استفاده میکردند.[۱]
در سال ۲۰۰۸، فرانسه با درخواست تابعیت یک زن مراکشی به نام فیضه سیلمی، که به عنوان یک مهاجر قانونی به این کشور سفر کرده بود، تنها به واسطه اینکه او یک زن مسلمان است و پوشش اسلامی شامل حجاب را رعایت میکند مخالفت کرد. سیلمی با اشاره به اینکه خودش این پوشش را انتخاب کرده است و هیچ اجباری از طرف همسرش برای این موضوع نبوده است، به این موضوع اعتراض کرد. اما شورای دولتی فرانسه، در تایید حکمی که علیه این زن صادر شده بود، خاطرنشان کرد که او روشی افراطی از مذهب خود را اتخاذ کرده است، که با ارزشهای اساسی جامعه فرانسه، به ویژه اصل برابری جنسیتها سازگار نیست.[۲]
مطالعه لیلا احمد در مورد زنان و اسلام نشان میدهد که استعمارگران انگلیسی و فرانسوی با بهرهگیری از جریانات افراطی جوامع مسلمان و دادن اطلاعات غلط، همیشه تلاش میکردند یک روایت برتریجویانه از غرب و حقارت اسلام را در رابطه با مسائل حوزه زنان به جوامع القا کنند.[۳]
در جریان جنگهای داخلی کرواسی و بوسنیهرزگوین، رسانهها و سازمانهای بینالمللی بدون بررسی لازم گزارشاتی را در رابطه با تجاوز مسلمانان و کرواتها به زنان صرب منتشر میکردند و بر آتش جنگ میافزودند. طرف مقابل نیز همین ادعا را تکرار میکرد. ادعاهای تجاوز جنسی توسط همه طرفها اغراق آمیز و دستکاری شده بود تا درگیری در این منطقه ایجاد شود. اما مهمتر از این، نقش ایالات متحده و دیگر قدرتهای غربی در دامن زدن به این درگیریها بود؛ زیرا آنها به دنبال از بین بردن دولت سابق بالکان بودند. بعدها وزارت خارجه بریتانیا تایید کرد که آمار تجاوز به عنف کاملا تایید نشده است و دولت دانمارک نیز موافقت کرد که این گزارشها اثبات نشدهاند.[۴]
فمینیسم معاصر که توسط سرمایهداری شکل میگیرد، راهی برای از بین بردن فرهنگهای باستانی است.[۵]
فمینیسم یکی از مظاهر مهم فردگرایی غربی است. از نظر ایدئولوژی، فمینیسم زنان را تشویق میکند که فردگرا باشند، نه عضوی از خانوادهها یا جوامع![۶]
ایدئولوژی جنسیتی الهام گرفته از فمینیسم، برای اجرای ایده برتری فرهنگی غرب و در نتیجه تسهیل نفوذ شرکتهای چند ملیتی به مناطق صنعتی جهان به کار میرود.
متن تفصیلی:
در این پژوهش به مطالعه فصل ۶ از کتاب «فمینیسم اغوا شده: چگونه نخبگان جهانی از نیروی کار و ایدههای زنان برای استثمار جهان استفاده می کنند» اثر هستر آیزنشتاین، استاد جامعه شناسی دانشگاه نیویورک میپردازیم.
در فصلهای قبلی، من کاربردهای جریان اصلی فمینیسم را برای سرمایهداری جهانی، هم در تعقیب جنگ طبقاتی در ایالات متحده و هم در اجرای انقلاب علیه کشورهای جهان سوم، تشریح کردم. در این فصل، من یک کاربرد دیگر با عنوان «استفاده از افکار و احساسات فمینیستی به عنوان بخشی از جنگ معاصر علیه تروریسم» اضافه خواهم کرد.
پس از وقایع ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، جورج دبلیو بوش، رئیس جمهور آمریکا که به شدت تحت تأثیر گروه نومحافظه کار داگلاس فیث، ریچارد پرل، و پل ولفوویتز و دیگران بود، نسخه اولیه از اهداف جنگ جهانی علیه تروریسم را بیان کرد و یک دیدگاه امپریالیستی گسترده را به نمایش گذاشت.
او مجموعهای از تغییر رژیمهای دومینویی را در خاورمیانه در نظر میگرفت که با حضور نظامی و سیاسی ایالات متحده در منطقه گسترش یافته بود: ابتدا طالبان، سپس صدام حسین، سپس رژیمهای ایران، سوریه و فراتر از آن در برابر حمله یک دموکراسی امپریالیستی سقوط میکردند.[۷]
دستگاه ایدئولوژیک نئومحافظهکاران بازتاب این آرزوها بود. لارنس کاپلان و ایروینگ کریستو نوشتند: «ماموریت از بغداد آغاز میشود، اما به همین جا ختم نمیشود… ما در اوج یک دوره تاریخی جدید ایستادهایم.» به طور مشابه، مایکل لدین با بیان اینکه جنگ به عراق محدود نخواهد شد، اعلام کرد: «ممکن است جنگی برای بازسازی جهان باشد»[۸]
مقابله با مناقشات فزاینده بر سر وقایع ۱۱ سپتامبر فراتر از محدوده این کتاب است، اما روی صحبت من با کسانی که جنگ با تروریسم را جایگزینی مفید برای جنگ سرد و توجیهی برای ادامه پیگیری استیلای آمریکا در جهان میدانند.
از این منظر، سیاست خارجی تحت دولت جورج دبلیو بوش به طرز بدبینانهای از بنیادگرایی اسلامی -به اصطلاح کنونی “اسلام-فاشیسم”- استفاده کرد تا دلایل مناسبی برای پیگیری جنگ در افغانستان و عراق به دولت ارائه کند. حمایت از حمله اسرائیل به لبنان در سال ۲۰۰۶ و ماجراجوییهای نظامی احتمالی آینده در خدمت اهداف ژئوپلیتیکی و اقتصادی ایالات متحده بود.
وقتی میگویم جنگ علیه تروریسم «جایگزین» جنگ سرد شده است، منظورم چیست؟ با سقوط رژیم شوروی در سالهای ۱۹۸۹-۱۹۹۱، دشمن در دسترسی که بسیاری از مداخلات نظامی و اقتصادی را توجیه میکرد، مانند جنگ نسبتاً اخیر علیه کنتراها در نیکاراگوئه در زمان رئیسجمهور رونالد ریگان، دیگر یک مورد قابل قبول نبود. من در یک نگاه به جزئیات جنگ علیه تروریسم میپردازم که از زمان وقایع وحشتناک ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ آغاز شده است. اما ابتدا، میخواهم به این نکته توجه کنم که عموم مردم آمریکا در ابتدا با چه آسانی ظهور تهدید جدید تروریسم اسلامی را پذیرفتند. ایرا چرنوس استدلال میکند که آمریکاییها بهطور قابلتوجهی پذیرای جنگ علیه تروریسم بودهاند، زیرا این نشاندهنده بازگشت به موضع راحت «ما در برابر آنها» با ایالات متحده در نقش افراد خوب بینالمللی است: در آمریکا، هیچ کس واقعا نمیدانست که چگونه با اهریمن بجنگد، یا حتی اینکه اهریمنان چه کسانی بودند. همان طور که کالین پاول شکایت میکرد، تنها ابرقدرت باقی مانده جهان “در حال گریز از شیاطین بود”. در میان غم و اندوه بزرگ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، درک احساس آرامش متناقض اما بسیار واقعی که در سراسر کشور به وجود آمد، دشوار نبود. پس از یک دهه سرگردانی بدون هیچ دشمنی برای مخالفت، آمریکاییها میتوانند به دنیای آرامشبخش سیاه و سفید فرو بروند، که به طور منظم به دو دسته افراد خوب و بد، بیگناه و گناهکار تقسیم شده است. در دستان دولت بوش، «تروریستها»، هر چند تعدادشان کم بود، بهطور قابلتوجهی برای یک امپراتوری به اضافه «کمونیستها» ایستادگی کردند. آنها به نماد همه منظوره ما برای شری تبدیل شدند که کابوسهای بیداری ما را پر میکند.[۹]
این ایده که جنگ علیه تروریسم جایگزین جنگ سرد شده است، در شرایطی که ایالات متحده به دنبال حفظ سلطه اقتصادی و سیاسی خود در جهان است، منطقی است.
جنگ علیه کمونیسم واقعاً جنگ با موجوداتی بود که به عنوان تهدیدی برای دسترسی نظام سرمایهداری تلقی میشدند. مطمئناً کشورهای کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و چین مدتها پیش خود را از مدار سرمایهداری خارج کرده بودند و بنابراین مداخلات نظامی مختلف ایالات متحده در دوران پس از جنگ به عنوان تلاشی برای متوقف کردن فرارهای بیشتر و ترس از اثر «سقوط دومینویی» به عنوان یک اقدام نظامی مطرح شد. به عنوان مثال، دلیل جنگ در ویتنام همین بود. اما ویتنام اکنون مانند خود چین به یک خواستگار مشتاق سرمایهگذاری خارجی تبدیل شده است. با تبدیل دولتهای روسیه و اروپای شرقی به سرمایهداری بازاری، فهرست دشمنان محتمل برای ایالات متحده به «محور شرارت» کاهش یافت: ایران، کره شمالی و عراق.[۱۰]
یکی از اهداف جنگ جهانی علیه تروریسم -یا G-WOT، همانطور که در پنتاگون از آن یاد میشود- حفظ و گسترش مدار سرمایهداری است.[۱۱]
تا همین اواخر، مفهوم امپراتوری در دنیای مدرن، حداقل از نظر ایالات متحده، برای اشاره به اتحاد جماهیر شوروی، به نقل از رونالد ریگان به «امپراتوری شیطان» اختصاص داشت.
اما اکنون، بهویژه از زمان شروع جنگ در عراق، ایده ایالات متحده بهعنوان یک امپراتوری، چه در چپ و چه در راست، دوباره رواج پیدا کرده است. چپ معتقد است که رفتار امپراتوری ایالات متحده سیاره زمین را به خطر میاندازد، در حالی که جناح راست فکر میکند که ایالات متحده به درستی ردای امپراتوری را برای انجام کارهای خوب در جهان به خود گرفته است.
همانطور که در فصل ۱ دیدیم، از سال ۱۹۴۵ امپراتوری ایالات متحده به قدرت هژمونیک تبدیل شده است و با استفاده از روشهای مالی و سیاسی در صورت امکان و در صورت لزوم از ابزارهای نظامی پنهان یا آشکار در صورت لزوم، اقتصاد جهانی را به طور مؤثر اداره میکند.[۱۲] امپراتوری ایالات متحده در واقع مجموعهای دقیق از مکانیسمهایی است که به دنبال کنترل اقتصاد جهانی با مشارکت سایر کشورهای صنعتی است که مواد خام و کالاها را به کمک بازارهای کار و سرمایه جهان سوم، با شرکتهای آمریکایی به اشتراک میگذارند.»[۱۳]
«کانالهای نفوذ» بیشمار ایالات متحده شامل شرکتهای تابعه محلی شرکتهای چندملیتی؛ پایگاههای نظامی خارجی؛ سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) و تعداد بیشماری از سازمانهای اطلاعاتی دیگر؛ آژانس توسعه بین المللی ایالات متحده[۱۴] که کمکهای اقتصادی و نظامی و کمکهای فنی ارائه میکند؛ سفارتها و کنسولگریها؛ نیروهای مسلح محلی آموزش دیده و تجهیز شده توسط ایالات متحده؛ دولتهای تابع که به خواسته خود عمل میکنند؛ آژانسهای منطقهای فراملی مانند سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)؛ و آژانسهای سازمان ملل متحد، از جمله بانک جهانی، صندوق بین المللی پول[۱۵] و سازمان تجارت جهانی هستند.
اخیراً، بنیاد ملی دموکراسی و دیگر سازمانهای دولتی ایالات متحده در «ساختن دموکراسی»، آشکارا در انتخابات دولت ملی در اروپای مرکزی و شرقی و جاهای دیگر مداخله کردهاند تا اطمینان حاصل کنند که این رویدادهای انتخاباتی بومی به نحوی انجام میشود که به نفع منافع ایالات متحده است.
آنچه که من در این فصل به طور خاص روی آن تمرکز خواهم کرد این است که چگونه رهبران آمریکایی در تعقیب اهداف سیاست خارجی و داخلی ایالات متحده، به شدت بر مفهوم دموکراسی مرتبط با بازار آزاد و مخالف با محورهای مختلف شرارت تکیه میکنند که مجموعاً یا تجارت آزاد را رد میکنند. – سرمایهداری بازار، مانند کوبا و کره شمالی- یا نمایندگی مراکز آمال سیاسی اسلامی، مانند ایران، سوریه، حزب الله لبنان، یا حماس در فلسطین. بر اساس این استدلال، هر دو این دسته از ملتها و بازیگران فرعی باید در مدار «دموکراسی بازار» قرار گیرند.
اعضای تشکیل دهنده جنگ جهانی علیه ترور
مولفههای این جنگ به اصطلاح علیه تروریسم چیست؟ اول عملیات نظامی واقعی، از جمله حمله به افغانستان در اکتبر ۲۰۰۱ و بعد حمله و اشغال عراق در مارس ۲۰۰۳ (با تهدید بیشتر اقدامات نظامی در ایران و سوریه). میتوانیم حملات هوایی ایالات متحده در سومالی (ژانویه ۲۰۰۷) و پاکستان (در حال انجام) و حمایت ضمنی ایالات متحده از تهاجمات اسرائیل به لبنان (ژوئیه ۲۰۰۶) و غزه (ژانویه ۲۰۰۹) را نیز به این امر اضافه کنیم.
همراهی این عملیات نظامی، گسترش شبکه گسترده پایگاههای ایالات متحده بوده است. تأسیسات ایالات متحده اکنون تا مرزهای چین گسترش یافته است. ایالات متحده مکانهای خاورمیانه و خلیج فارس خود را با «مجمع الجزایر پایگاههای نظامی» در خلیج، اقیانوس هند و نقاط غرب، با گردنبند جدیدی از پایگاههایی که عراق، افغانستان و آسیای مرکزی را احاطه کردهاند، مرتبط کرده است.[۱۶] علاوه بر این، در سال ۲۰۰۷ دولت بوش ایجاد یک فرماندهی جدید پنتاگون برای کل قاره آفریقا به نام AFRICOM را اعلام کرد.[۱۷]
مولفه دوم جنگ علیه تروریسم، حمله هماهنگ به آزادیهای مدنی است. از تصویب قانون میهن پرستان که در ۲۶ اکتبر ۲۰۰۱ به قانون تبدیل شد و در ۹ مارس ۲۰۰۶ مجدداً مجاز شد، تا قانون کمیسیونهای نظامی (مصوب در سال ۲۰۰۶) که حق حکم آزادی را برای «نظامیان دشمن» حذف کرد. دولت ایالات متحده از جنگ علیه تروریسم به عنوان ابزاری برای عقب انداختن حقوق اساسی استفاده کرده است.
این نه تنها مستلزم محدودیتهای آشکار است، بلکه ادعاهایی برای گسترش قدرت فدرال، از جمله حق استراق سمع و نظارت بر شهروندان ایالات متحده و بازداشت و اخراج مهاجران را در پی داشته است. جنگ با تروریسم بهانهای برای گسترش قدرتهای اجرایی شده است که از منطق تعقیب «تروریستها»، خارجیهای دشمن و شهروندان آمریکایی را متهم به کمک و حمایت از این دشمن جدید استفاده میکند.
سوم، تلفیق ایدئولوژیک تروریستها با مهاجران «غیرقانونی»، به ویژه در واکنش به افزایش فعالیتهای حقوق مهاجران که در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ در معرض دید عموم قرار گرفت. در احیای بیگانه هراسی، انفجاری از تبعیدها، ابتدا پس از یازده سپتامبر، علیه ساکنان مسلمان جنوب آسیا، که هزاران نفر از آنها از تبعیدهای خودسرانه و اغلب مخفیانه رنج میبردند، هدف قرار گرفت. اخیراً، یک کمپین ایدئولوژیک علیه کارگران مهاجر «غیرقانونی»، از جمله دستور کار بستن مرزهای مکزیک، به جنگ علیه تروریسم تبدیل شده است.
چهارمین عنصر جنگ علیه تروریسم، آمیختگی کنشگری با تروریسم بوده است.
جنبش جهانی «ضد جهانی شدن» به ویژه با تشکیل کنفرانس سازمان ملل متحد علیه نژادپرستی در دوربان، آفریقای جنوبی، در ماههای قبل از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به اوج خود رسید.
فعالان در آنجا «مبارزه با نژادپرستی، بیگانههراسی و سایر نابرابریهای مرتبط را در مرکز انتقاد [ضد جهانیسازی] قرار دادند.»[۱۸] با آغاز جنگ جهانی علیه تروریسم، ضدگلولهسازی و همچنین ضد جنگ، حقوق حیوانات، مرگ و میر و دیگر گروههای فعال در معرض خطر شناسایی شدن به عنوان تروریستهای خطرناک قرار گرفتند. با شروع جنگ جهانی علیه تروریسم، مبارزه با جهانی شدن و همچنین ضد جنگ، حقوق حیوانات، مخالفان مجازات اعدام و دیگر گروههای فعال در معرض خطر شناسایی شدن به عنوان تروریستهای خطرناک قرار گرفتند.
عنصر نهایی، و تمرکز اصلی من در اینجا، استفاده از اسلامهراسی است، اصطلاحی که دارای ارزش کافی برای ورود خود به ویکیپدیا است: «اسلام هراسی به ترس و/یا نفرت از اسلام، مسلمانان یا فرهنگ اسلامی اشاره دارد. اسلام هراسی میتواند با این باور مشخص شود که همه یا بیشتر مسلمانان متعصب مذهبی هستند، تمایلات خشونت آمیزی نسبت به غیر مسلمانان دارند و برابری، مدارا و دموکراسی و… را رد میکنند.»[۱۹] علی رغم تلاشهای پرزیدنت بوش و بسیاری از سخنگویان او برای انکار یک گرایش عمومی نسبت به اسلام و یا نسبت به مردم مسلمان، شعارهای جنگ دولت بوش علیه تروریسم، از «اظهارات اسلام ستیزانه» پر بود.[۲۰]
گسترش اسلام هراسی توسط ایدئولوژی «Dash of Civilizations» تقویت میشود، که اولین بار توسط برنارد لوئیس در دهه ۱۹۵۰ توسعه یافت و توسط ساموئل هانتینگتون در دهه ۱۹۹۰ توضیح داده شد. بحث شهروندی که در رسانهها و از طریق بیانیههای سخنگویان دولت چه در آمریکا و چه در اروپا شکل گرفته است، با نظریه هانتینگتون شکل گرفته است که تصریح میکند که تضاد اساسی تمدنها بین غرب و اسلام وجود دارد. ادعای او این است که کشورهایی در غرب که «برای کنترل مهاجرت و حفظ انسجام و همگنی تمدنی» ضعیف هستند، عمیقا در معرض تهدید قرار دارند. همان طور که لیز فیست اشاره میکند: «در روزهای حملات نیویورک و واشنگتن در ۱۱ سپتامبر، بازیگران کلیدی جناح راست با ایجاد دوگانگی بین ارزشهای غربی، اروپایی، روشن فکری (مبتنی بر سنت یهودی-مسیحی) و آن «دیگری» (یعنی اسلام)، موضوعات هانتینگتون را رواج میدادند.» رهبران اروپایی مانند سیلویو برلوسکونی، نخست وزیر ایتالیا، و پیا کیارسگارد، نماینده دانمارکی، علناً در مورد نیاز به حفظ یکپارچگی و برتری تمدن غرب صحبت کردند. خود پاپ بندیکت شانزدهم در سپتامبر ۲۰۰۶ با ادعای خود مبنی بر اینکه فرهنگ اسلامی ذاتاً مستعد خشونت است، طوفان رسانهای در سراسر جهان ایجاد کرد. اگر اسلام رادیکال تهدیدی در خارج از کشور به شمار میرفت، جوامع مسلمان در کشورهای غربی نیز باید به شدت تحت نظارت باشند. کریستین تولسن دال از DFP با مقایسه آن با فاخته در لانه گفت: «اسلام بزرگترین تهدید برای صلح جهانی از زمان سقوط کمونیسم است. او ما را [از درون] میخورد و [جامعه ما] را بیثبات میکند.»[۲۱]
فمینیسم به عنوان عنصر تشکیل دهنده جنگ جهانی علیه تروریسم
من پیشنهاد میکنم فمینیسم را به عناصر تشکیلدهنده جنگ علیه ترور اضافه کنیم. در واقع، اگر این واژه را به معنای تصویر حقوق زنان و آزادی زنان که به عنوان بخشی از فضایل «تمدن» آمریکا و اروپا مطرح میشود، تعریف کنیم، جریان اصلی فمینیسم برای این جنگ ضروری است. به ویژه برای اهداف اسلام هراسی مفید است که جوامع اسلامی، به طور کلی، به عنوان ظلم کننده و سرکوبگر منحصر به فرد زنان، درک و به تصویر کشیده شوند.
چه چیزی راحتتر از خصومت نسبت به حقوق زنان در گرایشهای افراطی اسلام، مانند نسخههای اسلام وهابی که توسط رژیم سعودی پرورش داده شده و توسط طالبان در افغانستان اعمال میشود؟ فراموش نکنید که جنبش بینالمللی مدرن اسلام سیاسی عمدتاً محصول حمایت مالی و تشویق غرب است که به عنوان سلاحی علیه رژیمها و جنبشهای ناسیونالیست سکولار و چپ در نظر گرفته شده است.[۲۲] وقتی که افراط گرایی مسلمانان به هدف بین المللی جنگ علیه تروریسم تبدیل شده بود، حقوق زنان، پیوند ناگسستنی با سرمایه داری صنعتی مدرن، بخشی از ماشین تبلیغاتی دولت بوش بود.
ناگفته نماند که استقبال دولت بوش از حقوق زنان به عنوان بخشی از توجیه جنگ در افغانستان و اشغال عراق بیش از حد بدبینانه بود. همان طور که پیش از این به تفصیل توضیح داده شد، دولت بوش به طور آشکار با طیف گستردهای از مسائل عمده زنان مخالف بود و از یک سری مواضع ضد حقوق زنان – از حمایت از حقوق سقط جنین تا مخالفت با ازدواج همجنس گرایان – از بازگرداندن نظم جهانی در مورد مشاوره سقط جنین تا حمایت از ریاضت به جای کاندوم برای جلوگیری از گسترش ایدز به عنوان وسیلهای برای حفظ پایگاه خود در بنیادگرای راست مسیحی استفاده میکرد. خود لورا بوش به عنوان نمادی از زنانگی سنتی معرفی شد و به طور ضمنی با موضع بانوی اول فمینیستی سلف خود هیلاری کلینتون مخالفت کرد. اما این بدان معنا نیست که دولت بوش آمادگی استفاده از حقوق زنان را به عنوان بخشی از تبلیغات بینالمللی خود نداشت. در این شرایط بود که ایدئولوژی و فعالیت جنبش زنان برای پروژه امپراتوری ایالات متحده مفید واقع شد.
از قضا، موفقیت جنبش زنان در ایالات متحده اکنون توسط همان افرادی که علیه آن مبارزه میکردند برای فروش سرمایه داری در سراسر جهان استفاده میشد. اگر تروریسم تهدید غالب بود، و اگر بنیادگرایی اسلامی هسته اصلی شبکه تروریستی بود، و اگر سرکوب زنان برای بنیادگرایی اسلامی حیاتی بود، پس به طور منطقی آزادی زنان سنگ بنای چارچوب ایدئولوژیک ایالات متحده برای جنگ با تروریسم شد.
رهایی زنان آشکارا بخشی از پروژه مدرنیزاسیون و دموکراسیسازی بود که دولت بوش ادعای آن را داشت، زیرا به طرز وحشیانهای چشمانداز افغانستان و عراق را تغییر داد. عقیدهی عمومی، دموکراسی، بازار آزاد و رهایی زنان را به هم پیوند میداد. در واقع، معادله این بود که «مدرن» مساوی است با حقوق زنان، میراث یهودی-مسیحی و دموکراسی، در حالی که «سنتی» برابر است با سرکوب مردسالارانه حقوق زنان، میراث اسلامی و تروریسم. از منظر جنگ رسمی علیه تروریسم، تروریستها کسانی بودند که با «جهان آزاد» مدرنیته، صنعت گرایی، دموکراسی، یعنی با سرمایهداری در حال جنگ هستند. این پارادایم، زنان را به عنوان بخشی از مدرنیته و آزادی در خود گنجانده است. در مقابل، جهان اسلام به دلیل ماهیت خود به عنوان بخشی از غیر مدرنیته و بنابراین بخشی از تهدید تروریستی شناخته میشود. این لفاظی فمینیسم را به مدرنیته پیوند میدهد و تروریسم را به مردسالاری تشبیه میکند. پس برای زنان جهان راه روشنی وجود دارد: مدرن بودن، دموکراتیک بودن و فرار از چنگال تروریستهای مردسالار.
در جنگ دولت بوش علیه تروریسم، حقوق زنان در کانون توجه قرار گرفت. جنگ در افغانستان تا حدی به عنوان تلاشی برای نجات زنان افغان از دست طالبان توجیه شد، و لورا بوش و چری بلر (همسر تونی بلر نخست وزیر بریتانیا) در اظهارات عمومی به صراحت این را بیان کردند و پس از تهاجم به افغانستان، لورا بوش در برابر کمیسیون سازمان ملل متحد در مورد وضعیت زنان در روز جهانی زن در سال ۲۰۰۲ رژه رفت تا حمله ایالات متحده را به عنوان فصل جدیدی از “بازسازی” زندگی زنان افغان جشن بگیرد.[۲۳]
خود رئیس جمهور ادعا کرد که به خاطر آزادی میلیونها زن در نتیجه جنگهای آغاز شده توسط ایالات متحده در افغانستان و عراق، اعتبار دارد. از این رو، در سال ۲۰۰۴ که لورا بوش و دیگر زنان عالی رتبه دولت در کنارش صحبت میکردند، به دستاوردهای خود در “پیشبرد حقوق بشر برای زنان” افتخار کرد. بوش در سخنرانی خود در کاخ سفید گفت: «فقط به آن فکر کنید. بیش از ۵۰ میلیون مرد، زن و کودک از دو مورد از وحشیانهترین ظلمهای روی زمین رهایی یافتهاند – ۵۰ میلیون نفر آزاد هستند و برای ۲۵ میلیون زن و دختر، رهایی از اهمیت ویژه ای برخوردار است. برخی از این دختران برای اولین بار به مدرسه میروند. برخی از زنان برای اولین بار برای رای دادن در انتخابات آزاد آماده میشوند.» [۲۴]رسانهها این مجموعه از ایدهها را پذیرفتند و آن را در پوشش خبری خود نشان دادند و این فرضیات در مورد مدرنیته و سنت را بهعنوان اخبار مشروع تلقی کردند. بنابراین، در افغانستان در دسامبر ۲۰۰۳، مناقشه بر سر نمایندگی زنان در رهبری کنوانسیون قانون اساسی توسط خبرنگار نیویورک تایمز به عنوان یک مبارزه بدیهی بین سنت و مدرنیته تفسیر شد. براساس این گزارش، رئیس سبقت الله مجددی به زنان توصیه کرد که خود را در سطح مردان قرار ندهند: «حتی خداوند به شما حقوق مساوی نداده است… زیرا براساس تصمیم او دو زن برابر با یک مرد شمرده میشوند.» گزارشگر اظهار داشت: «با بیان این مطلب، رئیس توانست تنشهایی را که نه تنها بر این مجلس، بلکه بر سر این ملت، بر سر نقش زنان و نقش اسلام، وفاداری به سنت و فشار برای مدرنیته وجود دارد، افشا کند»[۲۵]
همین جهت گیری در تلاش برای بازسازی خاورمیانه توسط گروههای نومحافظه کار در اطراف رئیس جمهور بوش، که با حمله و اشغال عراق در سال ۲۰۰۳ آغاز شد، مشهود است. در واقع دختر معاون رئیس جمهور دیک چنی، لیز، در وزارت امور خارجه آمریکا پروژهای به نام «ابتکار مشارکت خاورمیانه» را کلید زد که هدف از آن مدرنیزه کردن خاورمیانه و تشویق مشارکت کامل زنان در زندگی اجتماعی است.
وزارت امور خارجه آمریکا با سازماندهی طرح دموکراسی زنان عراقی، اختصاص ۱۰ میلیون دلار برای آموزش زنان برای شرکت در انتخابات ژانویه ۲۰۰۵، نگرانی خود را نسبت به زنان عراقی نشان داد. بخشی از این پول به انجمن زنان مستقل، یک سازمان بد نام ضد زن جناح راست که در سال ۱۹۹۱ توسط همسر چنی، لین، وزیر کار، الین چائو، و سردبیر جناح راست نشنال ریویو، کیت اوبیرن، تأسیس شد، تعلق گرفت. این گروه با مرخصی زایمان با حقوق، مراقبت از کودکان توسط دولت، دستمزد برابر برای کار برابر، «سهمیه» برای زنان در خدمات دولتی (یعنی اقدام مثبت) و قانون خشونت علیه زنان مخالفند![۲۶]
همانطور که حیفا زنگنه مینویسد: «ابتکارات برای روشن کردن زنان عراقی و تشویق آنها برای ایفای نقش فعال در بازسازی کشور کم نبوده است. در یکی از این موارد، وزارت توسعه بینالمللی و وزارت امور خارجه «نیاز فوری به برگزاری نشست چادر زنان در بغداد را با اعلامیهای مطابق با [قطعنامه سازمان ملل) ۱۳۲۵» اعلام کردند. او در سخنرانی افتتاحیه خود که از طریق ماهواره ارائه شد، به زنان عراقی اطمینان داد که “ما از لحاظ روحی با شما هستیم.”… در همین حال در خود دیوانیه، کشاورزان محلی (بسیاری از آنها زن بودند) به دلیل بمبهای خوشه ای منفجر نشده در زمین خود نتوانستند فصل زمستان را شروع کنند.[۲۷]
در واقع، اشغال عراق و سیاستهایی که مقامات ایالات متحده از زمان تهاجم دنبال کردند، وضعیتی بسیار خطرناک و آسیبپذیر را برای زنان ایجاد کرده است. تصمیم آمریکا برای حمایت از اسلام گرایان شیعه عراق منجر به بازگشت حقوق قانونی زنان در مفاد قانون اساسی شده است که اختیارات قانون خانواده را به روحانیون باز میگرداند، و ایالات متحده حقوق زنان را برای همکاری احزاب سیاسی اسلام گرا مبادله میکند.[۲۸] در عین حال، استفاده آمریکا از گزینه “السالوادور”، حمایت مادی از شبه نظامیان مسلح، که علیه مقاومت سنیها بسیج شدهاند و جایگاه رسمی در وزارت کشور دارند، به ایجاد وضعیتی کمک کرده است که شبه نظامیان از خشونت جنسیتی برای تحمیل حکومت دینی استفاده میکنند.»[۲۹]
افزایش متعاقب حملات به زنان، از جمله تجاوز به عنف، روسپیگری اجباری و قتل، زنان عراقی را در الگوی زنکشی قرار میدهد که مجموع اشکال مختلف خشونت مبتنی بر جنسیت علیه زنان است، که با مصونیت از مجازات برای مرتکبان و فقدان فرایندهای قضایی برای قربانیان مشخص میشود… زنکشی در شرایط آشوب اجتماعی، درگیریهای مسلحانه رخ میدهد. خشونت بین باندهای جنایتکار و شبه نظامیان رقیب قدرتمند، دگرگونی سریع اقتصادی، و نابودی اشکال سنتی قدرت دولتی همه این شرایط در مورد عراق صدق میکند. فمینیستها و اندیشههای فمینیستی نیز بهطور فزایندهای بهعنوان سلاحی علیه اسلام و جوامع اسلامی مورد استفاده قرار میگیرند. در اروپا، حملات علیه جوامع مهاجر از نظر ایدئولوژیکی با ادعاهایی مبنی بر اینکه این جوامع تهدیدی برای ارزشهای تمدن اروپایی هستند، حمایت میشود. ائتلاف جدیدی از نیروهای راستگرا از جنگ علیه تروریسم برای احیای سیاستهای ضد مهاجرتی استفاده میکند و از ترس اعمال اسلامی «عقبافتاده» برای جلوگیری از مهاجرت تحت عنوان «تجمع خانواده» استفاده میکند. این نیروها به صراحت از ایدئولوژی فمینیستی استفاده میکنند و اروپا را به عنوان مهد آزادی جنسی و تعیین سرنوشت زنان به تصویر میکشند.
لیز فکته (۲۰۰۶) در توسعهای که او آن را بنیادگرایی فرهنگی مینامد، نشان میدهد که احزاب راستگرای اروپایی که از جنگ علیه تروریسم برای پیشبرد یک برنامه ضد مهاجرتی استفاده میکنند، استدلالهای فمینیستی و سخنگویان فمینیستی را برای پیشبرد ایدههای خود به کار میگیرند. تمرکز بر جنایات تصور شده جوامع اسلامی – از قتلهای ناموسی تا ازدواجهای اجباری تا داشتن حجاب – به این احزاب اجازه میدهد تا استدلال کنند که به دلیل تفاوتهای فرهنگی صلح ناپذیر، جذب همسایگان مهاجر اسلامی توسط اروپاییها تقریبا غیرممکن است.
بنیادگرایان فرهنگی کسانی هستند که معتقدند یکپارچگی تمدن اروپایی بر ارزشهای روشنفکری آن استوار است: استقلال فردی، برابری و آزادی. در برخی کشورها، این به شکل حمله به ایدههای چندفرهنگی است. به عنوان مثال، آلیس شوارتزر فمینیست آلمانی، شخصیت تلویزیونی که مجله فمینیستی «اِما» را بنیان نهاد و بیان کرده است که چندفرهنگی تهدیدی برای این ارزشهای روشنفکرانه است. او برای ممنوعیت حجاب برای دانشآموزان دختر اسلامی بحث میکند و دیگر آلمانیها را به خاطر ناکامی در ارزشگذاری میراث خود سرزنش میکند. همانطور که فکته مینویسد: «جامعهای شبیه ساز و تک فرهنگ به تشویقکنندگان فمینیست خود نیاز دارد.» به طور مشابه، در فرانسه چت قانونی در سال ۲۰۰۳ که پوشیدن حجاب را در مدارس دولتی ممنوع کرد (همراه با سایر نمادهای مذهبی برجسته، از جمله عمامه سیک و صلیب مسیحی) با توسل به رهایی زنان توجیه شد.
نامه سرگشاده خطاب به رئیس جمهور شیراک که به امضای دهها تن از زنان برجسته رسیده بود، در مجله پر زرق و برق «الل» منتشر شد و حمایت خود را از این ممنوعیت به این دلیل که حجاب اسلامی همه مسلمانان و غیر مسلمانان را به یک اندازه به تبعیض علیه زنان متهم میکند، اعلام کرد. در سال ۲۰۰۸، فرانسه با رد تابعیت یک زن مراکشی به نام فیضه سیلمی، یک مهاجر قانونی، بر مبنای امتناع او از توقف پیروی از اعمال مذهبی خود به عنوان یک مسلمان، از جمله پوشیدن یک پوشش اسلامی شامل حجاب صورت، این اقدام را یک گام فراتر برد. سیلمی اشاره کرد که او نقاب را پوشیده است، نه به این دلیل که شوهرش به او گفته است، بلکه به این دلیل که انتخاب او بوده است. «بله، من یک مسلمان عملی هستم، من ارتدکس هستم. اما آیا این حق من نیست؟» اما شورای دولتی فرانسه، در تایید حکمی که علیه این زن صادر شده بود، خاطرنشان کرد که او روشی رادیکال از مذهب خود را اتخاذ کرده است، که با ارزشهای اساسی جامعه فرانسه، به ویژه اصل برابری جنسیتها سازگار نیست. برخی از فمینیستهای آکادمیک آمریکایی حتی صریحتر عمل کردهاند و از تمام جنبههای جنگ علیه تروریسم حمایت میکنند. بنابراین گزارش، ژان بتکه الشتین، دانشمند برجسته علوم سیاسی فمینیستی، از سیاستهای آمریکا از حادثه یادزده سپتامبر صراحتا دفاع میکند. با توجه به سنت “جنگ عادلانه” که ابتدا توسط سنت آگوستین، در شهر خدا و سپس توسط متفکران قرون وسطی، در طول قرون به هوگو گروتیوس و سپس کارل ون کلوزویتز شرح داده شده است، آن شامل هر دو حمله غیرقانونی به افغانستان و نیز حمله و اشغال غیرقانونی لارک در این دستهبندی است. من بعدا در این فصل به نقش دانشگاهیان فمینیست آمریکایی باز خواهم گشت.
فمینیسم در خدمت امپراتور؛ پیشینه در قرون اولیه
این موضع گیریهای فمینیستهای جریان اصلی نشان دهنده احیای «فمینیسم امپریالیستی» است.[۳۰] فمینیسم در خدمت امپراتوری پدیده جدیدی نیست. بخشی از زرادخانه رژیمهای استعماری اروپا در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم استفاده از «فمینیسم استعماری» بود.[۳۱] این دکترینی بود که برای تقویت روایت مشروعیت سلطه رژیمهای استعماری، «مسؤلیت مرد سفید» شعر رودیارد کیپلینگ ابداع شد. چنین روایتی متناسب با فرهنگهای منفردی بود که حکومت میشدند و نشان میداد که چگونه ترتیبات جنسیتی جمعیت هدف، حقارت فرهنگی خود را نسبت به قدرتهای استعمارگر نشان میداد.
نگرانی در مورد ترتیبات جنسیتی فرهنگهای استعماری به سالهای اولیه گسترش اروپا برمیگردد. بر خلاف یافتههای سنتی انسانشناسان مذکر، که سلطه مذکر را در سراسر جهان پیش از مدرن تقریبا جهانی میدانستند، انسان شناسان فمینیست از وجود بسیاری از ترتیبات جنسیتی جایگزین پرده برداشتهاند. این مطالعات “واقعیت مکمل بودن زن – مرد” را در بسیاری از فرهنگهای پیش از مدرن تایید میکند، و برخورد بین این اصل مساوات طلبانه و سازمان سلسله مراتبی که استعمار اروپا در بسیاری از نقاط جهان به وجود آورد را مستند میسازد. این مطالعات «واقعیت مکمل زن و مرد» را در بسیاری از فرهنگهای پیشامدرن نشان میدهد و «برخورد بین این اصل برابریخواهانه و سازمان سلسله مراتبی را که استعمار اروپایی در بسیاری از نقاط جهان به وجود آورده است، مستند میکند.»[۳۲]
عمال استعمار -یهودیت و دیگر مبلغان مسیحی، سربازان و مدیران استعماری- به این نتیجه رسیدند که ترتیبات جنسیتی که با آن مواجه شدند باید بازسازی شود. در مورد مبلغان، این هم پیش نیاز و هم مکانیزمی برای گرویدن مردمان «بومی» به مسیحیت بود. یسوعیان قرن هفدهم به این نتیجه رسیدند که اگر میخواهند به هدف خود در تبدیل کاناداییهای بومی دست یابند، باید مستقیما با استقلال زنان سر و کار داشته باشند و مشکلات ناشی از آن را در گزارشهای خود به مافوق خود توضیح دادند.
روند برقراری کنترل استعماری با ساختارهای اجتماعی مردمی که قرار است مستعمره شوند، متفاوت بود. این فرهنگها از فرهنگهای برابریخواهانه که در آن نقشهای مردان و زنان مکمل یکدیگر بودند، تا فرهنگهای طبقهبندی شده که در آن آغاز شکلگیری دولت، ساختارهای اجتماعی پدرسالارانه و سلسله مراتبی را ایجاد کرده بود[۳۳] متغیر بودند. اما فرهنگ قبلی هر چه بود، همراه با دگرگونی اقتصادی که توسط قدرتهای استعماری به وجود آمد، تغییری عمیق در وضعیت زنان بهوجود آمد، بهطور کلی در جهت از دست دادن قدرت اقتصادی، فرهنگی و سیاسی آنها بود.[۳۴]
مطالعه کلاسیک لیلا احمد در مورد زنان و اسلام نشان میدهد که در مورد اسلام، استعمارگران انگلیسی و فرانسوی میتوانند از رگههای غنی از تعصب و اطلاعات غلط استفاده کنند. در واقع، شیوههای خاص اسلام در رابطه با زنان، همیشه بخشی از روایت غرب از برتری جویی و حقارت اسلام را تشکیل میداد که تا زمان جنگهای صلیبی ادامه داشت. احمد کاربردهای فمینیسم استعماری را به ویژه در مورد لرد کرومر، جانشین بانکداری بریتانیا و سرکنسول بریتانیا در مصر در اواخر قرن نوزدهم نشان میدهد. حتی زمانی که او به عنوان یک چهره پیشرو در جنبش ضد حق رای در خانه باقی ماند و از ایدههای ویکتوریایی در مورد جایگاه مناسب زنان حمایت کرد، کرامر حملهای ایدئولوژیک به رفتار با زنان در آداب و رسوم مصر (آن زمان عثمانی)به عنوان راهی برای بی اعتبار کردن فرهنگ محلی انجام داد…
…بهویژه، در روستاهای مردسالار که بیشتر درگیریها در آن رخ میداد، با هدف شناسایی مردم به عنوان بیگانه به منظور محروم کردن آنها از حقوق خود برای زمین داری؛ ” زنان بدون توجه به سن و سال آسیب پذیرتر میشوند، زیرا فرهنگ مردسالاری، پاکی و شرمساری جنسی آنها را برای شرافت و وحدت خانواده ضروری میداند.
هیچ کس انکار نمیکند که بسیاری از تجاوزات در طول جنگهای داخلی در کرواسی و بوسنی-هرزگوین رخ داده است، یا اینکه تجاوز نقض جدی حقوق بشر است. با این حال، از همان ابتدا، تحقیق در مورد تجاوز در بوسنی هرزگوین منحصرا بر اتهام تجاوز صربها به زنان مسلمان به عنوان بخشی از یک استراتژی عمدی متمرکز بود. بیش ترین آمار و ارقامی که با ضرب تعداد موارد شناخته شده در فاکتورهای بزرگ، به راحتی توسط رسانهها و سازمانهای بین المللی پذیرفته شدند. هیچ علاقهای به گزارشهای دقیق و مستند تجاوز به زنان صرب توسط مسلمانان یا کرواتها نشان داده نشد.
تحقیقات در مورد ادعای تجاوز دسته جمعی توسط روزنامه نگار نورا بلف انجام شد:
نورا بلوف، خبرنگار ارشد سیاسی سابق نشریه آبزرور لندن، در نامه ای به دیلی تلگراف (۱۹ ژانویه ۱۹۹۳) جستجوی خود برای تایید اتهامات تجاوز را شرح داد. وزارت خارجه بریتانیا تایید کرد که آمار تجاوز به عنف کاملا تایید نشده است و او را به دولت دانمارک و سپس ریاست اتحادیه اروپا ارجاع داد. کپنهاگ موافقت کرد که این گزارشها اثبات نشده اند، اما به تکرار آنها ادامه داد. هر دوی آنها گفتند که اتحادیه اروپا در نشست ماه دسامبر خود در ادینبورگ منحصرا براساس ابتکار عمل آلمان، مساله “وحشیگری تجاوز جنسی” را مطرح کرده است. فران وایلد، مسئول میز بوسنی در وزارت امور خارجه آلمان، به خانم بلوف گفت که مطالب مربوط به تجاوزات صربها، بخشی از دولت ایزتبگوویچ و بخشی از آن از موسسه خیریه کاتولیک کاریتاس در کرواسی بوده است. هیچ تلاشی برای تایید از سوی منابع بی طرف تر صورت نگرفته بود. علی رغم عدم وجود اطلاعات جامع و کامل، از آن زمان صنعت کلبه سازی حول این موضوع توسعه یافته است.
رسانهها برای قابل درک کردن درگیری در یوگسلاوی، به جای نقش قدرتهای غربی در از بین بردن دولت سابق بالکان، بر نقش تنشهای قومی باستانی و ناسازگاری فرهنگی تاکید کردند. در این ادبیات حقوق زنان در چارچوب سیاست خارجی آمریکا بدون هیچ تحقیق انتقادی در مورد حسن نیت دولت آمریکا به عنوان قهرمان فمینیسم محصور شده بود.
برخی از فمینیستهای دانشگاهی ایالات متحده (که بخش قابل توجهی از چپهای ایالات متحده را تشکیل میدادند) هیچ تردیدی در پذیرش نیاز به مداخله بشردوستانه در یوگسلاوی و جاه ای دیگر نداشتند و دیگران به آسانی نسخه آمریکایی چرایی و چگونگی وقوع این موارد را پذیرفتند.
حتی نویسندگانی که نیاز به تحقیق فمینیستی در چارچوب نظامی گری و امپریالیسم آمریکا را تایید میکردند، در این دام افتادند. بنابراین، سینتیا انلو تجاوزهای بوسنیایی را (که تخمینها برای آنها بسیار متفاوت است، از سه هزار تا ۳۰ هزار نفر متفاوت است[۳۵]) را به عنوان شاهدی برای این دیدگاه مطرح کرد که بحران بالکان به جای مجموعهای حساب شده از مداخلات قدرتهای غربی علاقه مند، نشان دهنده افزایش دشمنیهای قومی و قبیلهای است. او پرونده یک متجاوز صرب بوسنیایی را در تحلیلی ارائه کرد که این مفهوم را پیش میبرد که جنگجو عنصری مرکزی در ساخت فرهنگی مدرن آرمان مردانگی صربها است.
فعالان فمینیست در بخشهای سابق یوگسلاوی که به دنبال التیام زخمهای جنگ و حمایت از قربانیان تجاوز جنسی و زنان پناهنده بدون در نظر گرفتن ملیت بودند، سعی کردند با تلاشهای برخی افراد و گروههای فمینیست خارجی از ایالات متحده، آلمان، مقابله کنند. و در جاهای دیگر خشم خود را نسبت به اشکال خاصی از خشونت قومی علیه زنان ابراز کنند. اگرچه آنها به خوبی میدانستند که بوسنیاییها بیشتر قربانی تجاوز شدهاند… فمینیستهای محلی اختلاط بازنمایی قومی و جنسیتی از طریق نمادها و تصاویر را موجب شعله ور شدن خصومتها و ایجاد خشونت بیشتر میدانستند. آنها دیده بودند که چگونه ادعاهای تجاوز جنسی توسط همه طرفها اغراق آمیز و دستکاری شده بود تا درگیری در این منطقه ایجاد شود. فراروایتهای نمادین در مورد قومیت و قربانی کردن زنان به عنوان سمبل مردم بدنام برای تحریک مردم به مبارزه و الهام بخشیدن به خشونت بیشتر استفاده میشد…. بسیاری از فعالان زن یوگسلاوی از همه گروههای قومی به ویژه نگران بودند زیرا تمام دولتهای درگیر در این جنگها تجاوز را دستکاری و سیاسی کردند و تعداد قربانیان را افزایش دادند.
اما به طور گستردهتر، تفسیری از جنگهای داخلی یوگسلاوی که در درجه اول ناشی از رقابتهای قومی و قبیله ای قدیمی فرضی است، نقش ایالات متحده و دیگر قدرتهای غربی را در کمک به دامن زدن به این درگیریهای تلخ، که در طی آن قساوتهای وحشتناک، از جمله تجاوز به عنف، از هر طرف صورت میگرفت، مبهم میسازد.
تمرکز بنیادگرایی دینی بر جایگاه زنان
در تحلیل ظهور شکل جدیدی از فمینیسم امپریالیستی، من از بنیادگرایی مذهبی دفاع نمیکنم. اما من فکر میکنم باید بپرسیم که چرا ایدئولوژیهای بنیادگرای مذهبی زنان را در مرکز جهان بینی خود قرار میدهند. یک پاسخ توسط بینا سرینیواسان، فعال و نویسنده فقید، با استفاده از مورد حزب بنیادگرای هندو و جنبش حزب بهاراتیا جاناتا، که در زمان نخست وزیری آتال بیهاری واجپایی از سال ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۴ در هند قدرت داشت، ارائه شده است. سرینیواسان ظهور بنیادگرایی هندو در هند را به تاثیر طولانی مدت استعمار و تاثیر جدیدتر مدرنیزاسیون نسبت داد.
او استدلال کرد که نتیجه این فرآیندها اختلال و فروپاشی “بافت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جوامع و افراد درون آنها” بود. برای مثال، او به تأثیر پروژههای توسعهای مانند سدهای بزرگ در هند اشاره کرد که نابسامانیها و اختلالات عظیمی را ایجاد کرد که تا سطح هویت فردی و اجتماعی گسترش یافت.
این جهشهای متعدد… انسجام جوامع، سازمان بسیار اساسی آنها را تحت تاثیر قرار داد. بنیادگرایی مذهبی یکی از نیروهایی است که برای بازگرداندن انسجامی که به هم ریخته است، وارد عمل میشود. بنیادگرایی که به دنبال ایجاد یک «نظم هژمونیک جدید» است، خاطرات اسطورهای عصری کامل را یادآوری میکند که در آن اصول مذهبی در کتاب دنبال میشد و همه چیز با جهان خوب بود. این بازی بر خلق مداوم مجموعه ای از دشمنان متکی است که مسئول تمام اشتباهات این دنیای کامل هستند. بنابراین تنها راه اصلاح این وضعیت از بین بردن دشمنان یکی پس از دیگری و در عین حال پایبندی به اصول دینی است که از آن به عنوان تنها راه صحیح یاد میشود. در تبلیغات راستهای هندو، نشریات، سخنرانیها، و فیلمهای آن نشان میدهد که تلاشی هماهنگ برای استناد به عصر طلایی که در آن هندوئیسم حاکم بود و اصول هندو در جای خود محکم و بر همه جامعه حاکم بودند بوده است. زنان در این عصر اساطیری از جایگاه والایی برخوردار بودند و از ترس تجاوز به عنف به دور بودند. این وضعیت به چند دلیل رو به وخامت گذاشت، اما عمدتا به دلیل فساد اخلاقی ناشی از حضور فزاینده و تصاحب قدرت سیاسی توسط دشمنان بود.
تاریخ مورد استفاده برای برانگیختن این عصر طلایی و چگونگی زوال آن تا حدودی خلاقانه است. این کتاب شامل تعقیب مداوم وقایعی مانند غارت معابد هندو توسط جنگ سالاران و پادشاهان مغول، و اقدامات قهرمانانه اربابان فئودالی مانند شیواجی، پادشاه ماراثا است. غارت معابد هندو به غارت زنان هندو تشبیه شده است. به ویژه «فداکاری» زنان راجپوت به یاد میآید که به جای اینکه با مرگ و تجاوز جنسی به دست مغولهای غارتگر مواجه شوند، خود را به داخل گور میاندازند. از این نقطه، این حرکت آسان دیگری است که تقسیم شبه قاره [ایجاد پاکستان به عنوان یک دولت اسلامی جداگانه در سال ۱۹۴۷] را در کانون توجه قرار میدهد.[۳۶] همه این جزئیات تاریخی و در برخی موارد افسانهای برای نشان دادن جوامع اسلامی در هند و همسایگی پاکستان به عنوان دشمنان مرگبار زندگی هندوها و نه عارضا مشروعیت سیاسی هندوها استفاده میشود.
به منظور شکل دادن به ایدئولوژی آمریکا در مقابل آنها که در تحریک خشونت جمعی از آن نوع که از فوریه ۲۰۰۲ در ایالت گجرات هند انجام شد، بسیار موثر بوده است، یک روان پریشی ایجاد کرد که منجر به قتل عامهای بدنام در آن ایالت شد؛ تبلیغات آتش افروزانهای که از سوی هندوها صورت میگیرد، بر زنان و تمایلات جنسی متمرکز است: «زنان به عنوان دارایی جامعه مردان تلقی میشوند و بنابراین باید قوانین مناسب را رعایت کنند. زنان به عنوان موجودات مستقل دیده نمیشوند، به همین دلیل مساله پیوند جامعه با بدن زنان بسیار حیاتی و ناموسی است.»
در مورد راستهای هندو، مردسالاری به شکلی هنرمندانه برای مشروعیت بخشیدن به مشارکت زنان در پروژه ملی تغییر شکل داده است. در حالی که نگاهی به دوران طلایی وجود دارد، بازاندیشی هوشمندانهای از نقشهای جدیدی که از زنان انتظار میرود، وجود دارد… بنابراین زنان میتوانند به طور قانونی در کمپهای آموزشی برای دفاع از خود شرکت کنند و در همه مراسم مذهبی عمومی شرکت کنند… و در صورت لزوم میتواند نماینده انجمنها در نهادهای مختلف دولتی باشد.[۳۷] در عین حال، زنان نیز میتوانند به عنوان مبلغ به محلهها و معابد برای رساندن پیام به زنان دیگر عمل کنند.
مورد بنیادگرایی هندو، با تمرکز اصلی بر احیای جایگاه مناسب زنان، در بسیاری از جنبشهای بنیادگرای مذهبی دیگر تکرار میشود. چه چیزی محوریت زنان و ترتیبات جنسیتی را در این جنبشهای اجتماعی توضیح میدهد؟ همانطور که ولنتاین مقدم خاطرنشان میکند، در دورههای تغییرات اجتماعی سریع، جنسیت جایگاه مهمی را در گفتمانها و برنامههای سیاسی به خود اختصاص میدهد. این به این دلیل است که بنیادگرایان در پاسخ به «ارزشها و ایدههای جدیدی که تهدیدآمیز تلقی میشوند به مفهوم گذشته بهتر یا اخلاقیتر با نقشهای اجتماعی سنتیتر روی میآورنند. از آنجا که زنان به عنوان انتقال دهندههای اصلی ارزشهای اجتماعی دیده میشوند، تغییر نقش زنان با تغییر در ارزشها و رفتارهایی همراه است که احساس میشود با باورهای مذهبی یا اخلاقی در تضاد است. در نتیجه، تلاش میشود تا رفتارهای سنتی برای زنان به عنوان راه حلی برای بحران و بی ثباتی دوباره به کار گرفته شود.
در مورد بنیادگرایی مذهبی، جایگاه زنان دقیقا به این دلیل مورد اعتراض قرار میگیرد که آن جایگاه به شدت توسط فرایندهای مدرنیزاسیون به چالش کشیده شده و تغییر کرده است. ما میتوانیم استدلال کنیم که از این نظر بنیادگرایی ملی گرای راست گرای هندو با بنیادگرایی راست گرای انجیلی مسیحی در ایالات متحده فاصله چندانی ندارد. برای بنیادگرایان هندو، اسلامی و مسیحی، تلاش مشترکی برای “تغییر” جایگاه زنان به عصر طلایی اسطوره ای وجود دارد. اگر برای هندوها این موضوع به قرنها قبل از نفوذ اسلام در هند بر میگردد، برای مسیحیان این نوستالژی میتواند به باغ بهشت بازگردد.
از جمله پیروزیهای راستهای مسیحی، که در فصل ۲ دیدیم، شکست اصلاحیه حقوق برابر بود، که در شعارههای راست رادیکال با شکست خود فمینیسم برابر بود. فیلیس شلفی، یک رهبر کاتولیک رومی که فرومایگانش اغلب رویدادهای مشترکی با اکثریت اخلاقی برگزار میکردند، فمینیسم را به عنوان یک “بیماری” که عامل بیماری در جهان است، محکوم میکرد. به گفته او، از زمانی که حوا از خدا نافرمانی کرد و به دنبال رهایی خود بود، فمینیسم گناه را به جهان آورد و همراه با آن ترس، بیماری، درد، خشم، نفرت، خطر، خشونت، و انواع زشتیها.
فضایی برای زنان مسلمان، فمینیست و غیره
هدف قرار دادن بنیادگرایی اسلامی، صنعت خانگی از زنان مسلمان را ایجاد کرده است که میخواهند نشان دهند که در واقع میانهرو هستند. برخی از کتابها استدلال میکنند که اسلام باید اصلاح شود تا با ایدههای مدرن در مورد حقوق زنان سازگار شود. رسانهها چشم انداز شاخصهای زنان روشنفکر مسلمان را بررسی کنند؛ به عنوان مثال، داستان انتخاب اینگرید متسون، استاد کانادایی به عنوان اولین رئیس زن انجمن اسلامی آمریکای شمالی، بزرگترین سازمان چتری برای گروههای مسلمان در ایالات متحده و کانادا، او را به عنوان یک صدای برجسته که همواره مورد حمله منتقدانی است که آن را به عنوان منشأ اصلی تروریسم ترسیم میکنند، معرفی میکند. از نظر حامیان او، انتخاب پروفسور متسون به عنوان یک پیشرفت قابل توجه، فرصتی برای مسلمانان آمریکای شمالی است تا نشان دهند که آنها جامعه ای متنوع و روشنفکر با ریشههای واقعی در اینجا هستند – و نه افراط گرایان جنسیت گرا که قصد نابودی تمدن غرب را دارند. به طور مشابه، ثبت نام یک زن مسلمان در ارتش آمریکا فرصتی است برای نشان دادن اینکه چگونه نهاده ای آمریکایی میتوانند حتی محافظه کارترین زن مسلمان را به رهبر مردان تبدیل کنند. رادو حمدان با چکمههای خود و تکان دادن بازوهای استخوانی خود، ستونی از سربازان را از این پایگاه مخوف تگزاس عبور داد. تنها شش ماه قبل، او روسری یک زن مسلمان مومن را بر سر داشت و چشمانش را در حضور مردان پایین انداخته بود. اکنون آنها را به سوی شام میبرد.
همه اینها زنان مسلمانی را که میخواهند ایمان خود را حفظ کنند اما قربانی متعصبان مذهبی خطرناک که تروریسم را پرورش میدهند، نمی شوند، کجا رها میکند؟ در این چشم انداز، فضای کمی برای ارائه تفسیرهای جایگزین از اسلام وجود دارد. هیچ راهی برای نشان دادن پوشیدن حجاب به عنوان بیان ایمان، به عنوان راهی برای فروتنی، یا به عنوان یک انتخاب مذهبی شخصی وجود ندارد. همان طور که لیلا ابولغد اشاره میکند، حجاب نشانه جدایی نمادین حوزههای زنان و مردان به عنوان بخشی از ارتباط زنان با خانواده و خانه است.
بیست سال پیش انسان شناسهانا پاپانکه…. او که در پاکستان کار میکرد، برقع را «انزوای قابل حمل» توصیف کرد. او خاطرنشان کرد که بسیاری آن را یک اختراع رهایی بخش میدانستند، زیرا زنان را قادر میسازد تا از فضاهای زندگی جدا شده خارج شوند و در عین حال الزامات اخلاقی اساسی جداسازی و محافظت زنان از مردان ناشناس (نامحرم) را رعایت کنند. از زمانی که به عبارت انزوای قابل حمل او برخوردم، به این ردای پوشاننده به عنوان «خانه متحرک» فکر کرده ام. در همه جا، چنین حجابی به معنای تعلق داشتن به جامعه ای خاص و مشارکت در سبک زندگی اخلاقی است که در آن خانواده در سازماندهی اجتماعات حرف اول را میزند و خانه با قداست زن همراه است. ابولغد استدلال میکند که فشار زنان آمریکایی برای آزاد کردن زنان افغان از برقع خود، در خط طولانی استفاده امپریالیستی و استعماری از زنان به عنوان راهی برای کنترل و تسلط، قرار میگیرد.
از فرانسویها در الجزایر تا انگلیسیها در هند، این فمینیسم امپریالیستی است. در مقابل فرض فمینیستهای غربی مبنی بر اینکه همه زنان چیزهای یکسانی میخواهند، لوغد میپرسد: «آیا امیال دیگری [ در کنار آزادی غربی ] برای گروههای مختلف مردم معنادارتر است؟ زندگی در خانوادههای بسته؟ زندگی به شیوه خداپسندانه؟ زندگی بدون جنگ؟ من بیش از ۲۰ سال است که در مصر کار میدانی انجام میدهم و نمی توانم به یک زن که میشناسم را به خاطر بیاورم، که تا به حال به زنان آمریکایی حسادت کرده باشد، از فقیرترین روستا گرفته تا تحصیل کرده ترین جهان وطن؛ زنانی که (زنان آمریکایی) به نظر آنها فاقد جامعه، آسیب پذیر در برابر خشونت جنسی و ناهنجاریهای اجتماعی، ناشی از موفقیت فردی به جای اخلاق، یا به طرز عجیبی بی احترامی به خدا هستند.»
به طور مشابه در الجزایر، جایی که افزایش بنیادگرایی اسلامی با افزایش قابل توجه مشارکت نیروی کار زن هم زیستی داشته است، زنان حجاب را به عنوان شکلی از حفاظت در برابر کسانی که به حضور زنان در عرصه عمومی اعتراض دارند، اتخاذ میکنند. «جامعه شناسان و بسیاری از زنان شاغل میگویند که زنان اینجا با پذیرش دین و پوشش اسلامی به نام حجاب، عملاً خود را از قضاوتهای اخلاقی و محدودیتهای اعمال شده توسط مردان رها کردهاند. زنان بدون پوشش به ندرت در شب در خیابان دیده میشوند، اما زنان پوشیده را میتوان دید که پس از شرکت در نماز عصر در یک مسجد در حال قدم زدن در شهر هستند. به طور مشابه در الجزایر، جایی که افزایش بنیادگرایی اسلام گرا با افزایش قابل توجه مشارکت زنان در نیروی کار همراه بوده است، زنان حجاب را به عنوان نوعی حمایت در برابر کسانی که مخالف حضور زنان در عرصه عمومی هستند، اتخاذ میکنند.»
دنی فاتحه، ۴۴ ساله، اولین زنی که با اتوبوس بزرگ شهری در جادههای باریک و پرپیچ و خم الجزیره رانندگی کرد، گفت: «آنها هرگز از من انتقاد نمیکنند، به خصوص وقتی میبینند که من حجاب دارم.»
در واقع جهان اسلام در دهههای اخیر طیف گستردهای از فمینیسمهای اسلامی را به وجود آورده است. همانطور که فمینیستها در یهودیت، کاتولیک رومی، و بسیاری از شاخههای پروتستانیسم طیف وسیعی از موقعیتهای ممکن را برای باور زنانی که میخواهند در دین خود باقی بمانند، ایجاد کرده اند، بنابراین، زنان اسلامی به دنبال ایجاد موقعیتی هستند که وضعیت زنان را بهبود بخشد، در حالی که به دنبال حفظ دینی هستند که پایگاه عاطفی و ایدئولوژیک آنها را تشکیل میدهد.
بحث بر سر فمینیسم اسلامی، یا فمینیسم در چارچوب اعتقادی اسلامی، اکنون به یک بحث جهانی تبدیل شده است، یکی از راههای اندیشیدن به این موضوع این است که فمینیستهای اسلامی را به دنبال اصلاحات در قطبنمای اعتقادات دینی خود ببینیم. تلاشی است با پیامدهای جدی دنیای واقعی در آن رژیمهایی که از ایدئولوژی اسلامی به عنوان بخشی از قوانین حاکم خود حمایت میکنند. در کشورهایی که حکومت کاملا اسلامی است، نه سکولار، قوانین خانواده و دیگر مقررات قانونی میتواند تاثیر زیادی بر وضعیت زنان داشته باشد. به عنوان مثال تاثیر فمینیستهای اسلامی در ایران قابل توجه بوده است و باعث بهبود وضعیت مادران شاغل و زنان مطلقه و افزایش تعداد زنان منتخب به مجلس و شوراهای محلی شده است. البته برای داشتن این تأثیر سیاسی، این زنان باید در چارچوب نظام سیاسی خود باقی بمانند، با استقرار اسلام به عنوان دین رسمی دولتی، که اقتدار سیاسی عظیمی به رهبری مذهبی میدهد. (همانطور که در اسرائیل نیز مشاهده میشود)
اما در این زمینه، فمینیستهای اسلامی ایرانی تفاوت چندانی با فمینیستهای لیبرال، به ویژه آنهایی که در ایالات متحده کار میکنند و به دنبال بهبود موقعیت زنان از طریق چارچوب استدلالی لیبرالیسم هستند، ندارند…. هر دو گروه فمینیستها در داخل کار میکنند و مشروعیت نظام سیاسی مربوط به خود را حفظ میکنند. اگر فمینیستهای سنتی اسلامی در ایران اصول اساسی حکومت خود را به چالش نکشند، فمینیستهای لیبرال در آمریکا نیز که خواستار تحول اقتصادی و سیاسی نشده اند، چنین نخواهند کرد. در واقع، میتوان به طور تحریک آمیزی پیشنهاد کرد که آن دسته از فمینیستهای اسلامی که حق انحصاری روحانیون و ولایت فقیه برای تفسیر متون اسلامی و تعریف و اجرای فقه اسلامی را زیر سوال میبرند، نسبت به همتایان لیبرال – فمینیستی خود در ایالات متحده، برای سیستم سیاسی موجود براندازتر هستند.
از آنجا که G-WOT بنیادگرایی اسلامی را دشمن مخرب غرب اعلام کرده است، مردم در سراسر جهان به این بحث کشیده شده اند که آیا اسلام به عنوان یک دین به زنان ظلم میکند یا نمیکند و آیا اسلام به عنوان یک دین از خشونت حمایت میکند یا خیر. کل ادبیات کاملی با این پیشفرض رشد کرده است که برخلاف مسیحیت، اسلام هرگز دستخوش اصلاحات نشد و بنابراین به نحوی در سبک قرون وسطایی ارتدکس قرار گرفته است که زیر سؤال بردن یا مدرنسازی را نمیپذیرد.
محمود ممدانی این جستجوی مسلمانان مقبول را در عنوان کتاب خود، مسلمان خوب، مسلمان بد، به تصویر میکشد. مطالعه نهاد «خانه آزادی» درباره نظامهای سیاسی در جهان غیر غربی نتیجه میگیرد که دموکراسی در جهان اسلام عقب مانده است. استفان شوارتز، مدیر پروژه اسلام و دموکراسی بنیاد دفاع از دموکراسیها، گویی از برنارد لوئیس سرنخ میگیرد، ادعا میکند که ریشههای تروریسم واقعاً در شاخه فرقه ای اسلام، وهابیها نهفته است. حتی صفحات نیویورک تایمز هم اکنون شامل گزارشهای منظمی است که مسلمانان خوب را از بد متمایز میکند: مسلمانان خوب مدرن، سکولار و غرب زده هستند، اما مسلمانان بد اعتقادی، ضد مدرن و خشن هستند.
نیکلاس دی کریستوفف، ستون نویس لیبرال نیویورک تایمز، نیز به همین ترتیب به دنبال لوتریهای اسلامی و یافتن فمینیستهای اسلامی است. فمینیستهای اسلامی اغلب استدلال میکنند که قرآن به طور کلی جایگاه زنان را در مقایسه با جامعه عرب اولیه بالا برده است. برای مثال، منع فحش دادن به زنان، و محدود کردن چند همسری مطرح میکند و آنچه که امروز مورد نیاز است، روح بزرگ تر پیشرفت و روشن گری است نه فرمولهای دقیق هفتگانه که جامعه انسانی را منجمد میکند. کریستوف خاطرنشان میکند که علمای زن مسلمان مانند فاطمه مرینسی از مراکش نیز شواهدی را به دست آورده اند که نشان میدهد جوان ترین همسر پیامبر اسلام (و شخصی که به گفته او بیش از همه در جهان دوستش داشته است)، عایشه، به شدت به تعصب روحانیون اولیه اعتراض کرده است. در واقع، او گاهی اوقات به عنوان اولین فمینیست اسلامی شناخته میشود.
چرا یک ستون نویس اصلی «لیبرال» برای نیویورک تایمز در حال کشف فمینیسم اسلامی است؟ به نظر من، به این دلیل است که او میخواهد از این موضع ایدئولوژیک حمایت کند که مشکل امروز جهان اسلام، اسلام هراسی است و یکی از راههای مبارزه با اسلام هراسی، «ارتجاع» در سنتهای اسلامی است. اما من میخواهم استدلال کنم که تمرکز بر ویژگیهای ذاتی اسلام به عنوان یک دین جهانی یک نکته ی انحرافی (نخود سیاه) است. اگر بسیاری از انواع اعتقادات و اعمال اسلامی را که در بسیاری از کشورهای مختلف، در میان بیش از یک میلیارد مسلمان در سراسر جهان وجود دارد، کنار بگذاریم، ماهیت اسلام به عنوان یک دین موضوع اصلی نیست.
آمیختن اسلام به عنوان یک دین جهانی با سنت گرایی و فرهنگ پیشامدرن واقعاً یک اهمال کاری سیاسی و فکری است. مسلماً تفسیر کنشگری بنیادگرای اسلامی چه در سطح حکومت، چه در سطح ایران و چه در سطح اقدامات فردی یا گروهی، تا حدی حداقل به عنوان یک واکنش فرهنگی به مدرنیته نواستعماری که غرب آن را نمایندگی میکند، مشروع است.
این امر در ایدئولوژی صریح ترین رهبران مخالف دولت ایران، مانند رئیس جمهور محمود احمدی نژاد، آشکار است. اما آنچه در اینجا واقعاً در خطر است، قصد ایدئولوگهای جهانیسازی سرمایهداری، مانند توماس فریدمن و ساموئل هانتینگتون، برای به تصویر کشیدن دوگانگی شدید بین اسلام و غرب به عنوان ویژگیهای اولیه دنیای مدرن است. این ایدئولوگها اسلام را اساسا ضدمدرن و خطرناک و غرب را اساسا مدرن و خیرخواه توصیف میکنند. این صورت بندی واقعیت دیگری را پنهان میکند، که هدف منافع سرمایه داری برای باز کردن همه اشکال اقتصادهای سیاسی سنتی پیشامدرن است. در تلاش برای ایمن ساختن جهان برای سرمایه گذاری خارجی و بازتولید فرهنگ فردگرایانه که ضامن ظهور مصرف گرایی خواهد بود، منافع جهانی سازی غرب (شرکتها و دولتها) با عناصر اصلی اقتصادی فرهنگ پیشامدرن، مانند زمینهای مشترک و کشاورزی معیشتی و… مخالفت میکنند. و آنها به همان اندازه با عناصر مذهبی فرهنگ پیشامدرن، مانند نظامهای اعتقادی بومی که معتقدند مالکیت زمین غیرممکن است، مخالفند. چارچوب اقتصاد سرمایه داری نیازمند ایجاد مالکیت خصوصی و یک نظام حقوقی است که از آن حمایت کند. از این رو، به عنوان مثال، زمینهایی که به طور مشترک در روستاهای آفریقایی نگهداری میشوند، مانعی بر سر راه این فرآیند هستند.
بنابراین، این اسلام نیست که هدف است، بلکه همه تشکلهای اقتصادی از پیش مدرن هستند که پذیرای ظهور اقتصاد سرمایه داری نیستند. جنگ جهانی علیه تروریسم، اسلام را به عنوان پایه ای برای اقدامات فرهنگی سنتی از هر نوع در نظر گرفته است. این چارچوب ایدئولوژیک، تنوع عظیم شیوههای فرهنگی و رژیمهای قانونی را که تحت عنوان جوامع اسلامی قرار دارند، پنهان میکند. همانطور که وال (والنتین) مقدم برای کشورهای خاورمیانه نشان میدهد، مدنیزاسیون، و به تبع آن درجه آزادی زنان با رژیم سیاسی و به ویژه با اصول نحوه سازماندهی دولت متفاوت است، نه با حضور اسلام.
نسبت دادن جایگاه زنان در خاورمیانه به ویژگیهای ذاتی مفروض اسلام اشتباه است. به طور کلی، اسلام مردسالار است؛ اما سایر ادیان بزرگ جهان، از جمله هندوئیسم، یهودیت و مسیحیت نیز همین طور هستند. علاوه بر این، مناطق دیگری از جهان وجود دارند که وضعیت زنان در آنها پایین است. اینها حوزههایی هستند که تاثیر صنعتی سازی و دیگر جنبههای مدرنیزاسیون کم ترین تاثیر را داشتهاند. از این رو، این وضعیت پایین تر زنان را باید به عنوان یک ویژگی در نظر گرفت، نه اثرات آن. از این رو، این جایگاه پایین زنان باید به عنوان ویژگی، نه از تأثیرات یک مذهب خاص مردسالارانه، بلکه از تأثیر باقی مانده «ساختارهای خویشاوندی، مردسالارانه و ارضی» درک شود.
یک دین پدرسالاری خاص، اما از تاثیر باقی مانده ساختارهای خویشاوندی، پدرسالاری و کشاورزی.[۳۸]
«کمربند پدرسالاری کلاسیک» که توسط دنیز کندیوتی و دیگر نویسندگان توصیف شده است، در شمال آفریقا، خاورمیانه مسلمان، و آسیای جنوبی و شرقی براساس قبیله یا گروه اجتماعی باقی میماند، که مالکیت در خانوادهها را از طریق کنترل زنان در دودمانهای بهم مرتبط حفظ میکند. اینها حوزههایی هستند که در آنها کنترل زنان از طریق ارتباط شرافت خانوادگی با فضیلت زن، گزینههای زندگی زنان را به شدت محدود میکند. بنابراین، پدرسالاری نباید با اسلام تلفیق شود، بلکه باید در اجتماعی-ساختاری و پیشرفته آن درک شود.[۳۹]
علاوه بر این، وضعیت زنان در جهان اسلام به طور قابل توجهی متفاوت است، زیرا پایبندی به احکام اسلامی و کاربرد قوانین حقوقی اسلامی در سراسر جهان اسلام متفاوت است.[۴۰] بنابراین، تونس یک دولت سکولار است، که برای مدتی در دهه ۱۹۸۰ پیشروترین قانون خانواده را در منطقه خاورمیانه داشت.[۴۱] این در تضاد شدید با جنبههای قهقرایی تر حقوق خانواده در ایران است، به طور مثال، به طور مشابه در الجزایر که آثار جنگ داخلی بین نیروهای دولتی و شبه نظامیان اسلام گرا که منجر به کشته شدن بیش از ۱۰۰ هزار نفر شد، هنوز به شدت احساس میشود، اکنون در وضعیت زنان تغییر اساسی گزارش شده است. در سال ۲۰۰۷ زنان ۷۰ درصد وکلا، ۶۰ درصد قضات و ۶۰ درصد دانشگاهها را تشکیل میدادند و در پزشکی نیز مسلط بودند.[۴۲] از آنجا که باور اسلامی ویژگی مشترک کشورهای منطقه خاورمیانه است، تغییرات در وضعیت زنان در این کشورها نه به خاطر احکام اسلامی، بلکه به خاطر مسائل توسعه ای – میزان شهرنشینی، صنعتی شدن و پرولتاریا و همچنین تصمیمات سیاسی مدیران دولتی است.[۴۳]
اندیشههای فمینیستی به عنوان یک حلال فرهنگهای سنتی
به راحتی میتوان احساسات فمینیستی دولت بوش را در خدمت جنگ علیه تروریسم به عنوان یک عمل بدبینانه نادیده گرفت. اما هسته اصلی حقیقت در این تبلیغات وجود دارد. اگر هدف اصلی جهانی شدن شکستن پیوندهایی است که یک جامعه سنتی را در کنار هم نگه میدارد، آنگاه ایدههای فمینیستی یک حلال قدرتمند را تشکیل میدهند. فرآیند مدرن سرمایه داری جهانی شده، همان طور که به قلمروهای جدید گسترش مییابد یا تسلط خود را بر قلمروهای قدیمیتر عمیقتر میکند، با فرهنگهایی مواجه میشود که به شیوههای قدیمی سازماندهی شدهاند. نکته آخر این است که فمینیسم معاصر که توسط سرمایهداری شکل میگیرد، راهی برای از بین بردن فرهنگهای باستانی است. شاید بتوان در قرنهای کاوش اروپا، قیاسی با کارکردههای مسیحیت انجام داد. میسیونرهای مسیحی با بازرگانان غربی همراه بودند و تبلیغ مسیحیت آنها به تغییر فرهنگهای سنتی که با آنها مواجه بودند، چه در آفریقا، چه در آسیا و چه در قاره آمریکا کمک کرد. به طور آگاهانه یا ناآگاهانه، تاثیر موعظههای میسیونری تضعیف و از بین بردن فرضیات زیربنایی روشهای باستانی انجام دادن و موجود بودن بود که این فرهنگها را در کنار هم نگه داشته بود.[۴۴]
در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست ویکم، برای بهتر یا بدتر شدن، جریان اصلی فمینیسم به شیوهای مشابه عمل میکند. همانطور که مارتا گیمنز اشاره میکند: «ظهور فرد انتزاعی، حامل حقوق اقتصادی، سیاسی، مدنی و انسانی، هم پیش شرط توسعه سرمایه داری است و هم یک اثر ساختاری سرمایهداری مستمر که به بازتولید مداوم آن کمک میکند. فمینیسم یکی از مظاهر مهم فردگرایی غربی است.»[۴۵] از نظر ایدئولوژی، فمینیسم زنان را تشویق میکند که فردگرا باشند، نه عضوی از خانوادهها یا جوامع. و در زمان یکسان، پرولتاریزه شدن زنان دهقان، آگاهی و احساس هویت آنها را مدرن میکند همان طور که ویلیام گریدر میگوید، مدیران موتورولا در کوالالامپور باید فرهنگ زنان مسلمانی که برای ساخت چیپهای سیلیکونی استخدام میکند را تغییر دهند. این شرکت به آنها یاد میدهد که برای خودشان صحبت کنند و به جای اینکه حقوق خود را به خانوادههایشان بدهند، از دستگاههای خودپرداز استفاده کنند.[۴۶]
ساختمانهای بلند، در حال گسترش به قلمرویی هستند که در آن زندگی پدرسالارانه، قبیلهای، مبتنی بر خویشاوندی که در جوامع کوچک و توسعه نیافته یافت میشود، هنوز قدرتمند است. در برخی از مناطقی که ایالات متحده توجه خود را به آن معطوف کرده است، مانند افغانستان و کشورهای اسلامی که از اتحاد جماهیر شوروی سابق جدا شده اند،(مثل قزاقستان) منافع اقتصادی غرب در حال مواجهه با جوامعی است که در آن ساختارهای فرهنگی فئودالی یا قبیلهای ماقبل صنعتی به سختی تحت تأثیر زندگی مدرن قرار میگیرند، یا به طور ناموزون با آن همزیستی میکنند.[۴۷]
یک مشاور سرمایهگذاری حرفهای که در حال کار بر روی پروژهای برای سرمایهگذاری اجتماعی در افغانستان است، به من گفت که بسیاری از همکارانش هنوز نمیدانند که فرهنگ مردسالارانه افغانها تا چه حد است. خبرچین من اشاره کرد که با وجود اینکه مردانی که او با آنها سر و کار داشت، خود را اروپایی و غربی معرفی میکردند، اما این یک موضع گیری ضعیف بود که به سختی مجموعه ای از نگرشهای قدیمی فئودالی و قبیله ای را پنهان میکرد. او یک حادثه را بازگو کرد که در آن رئیس جمهور فعلی، حامد کرزی، در پی آن بود تا یک جنگ سالار خاص را که در شهر محل زندگی خانواده کرزی واقع شده است، متقاعد کند تا دست به اقدام خاصی بزند. این جنگ سالار مقاومت میکرد و برای اثبات حرف خود تهدید میکرد که اگر کرزای مخالفت نکند، جسد پدر کرزای را نبش قبر خواهد کرد و در ملا عام در شهر به دار خواهد آویخت. کرزای استدلال خود را رها کرد و با دست خالی به پایتخت بازگشت.[۴۸]
اگر هدف از جهانی شدن ایجاد فرصتهای سرمایهگذاری و بازاریابی و در نتیجه پذیرش محصولات غربی همراه با هنجارهای غربی باشد، در این صورت تصویری از یک زن غربی آزاد شده به بخشی از فروش تبدیل میشود. تجربه غربی معادل فردی کردن زنان، آزاد کردن آنها از قید و بندههای(پدرسالانه) فرهنگی و دادن فرصتهای عظیم به آنها برای خودسازی است.
جذابیت آزاد کردن پتانسیلهای زنان درفیلم به تصویر کشیده شده است در فیلم Bend It like Beckham 2002 که در آن یک دختر جوان مهاجر سیک هندی به یک بازیکن فوتبال قهرمان تبدیل میشود، که بیشتر به خاطر ترس از خانواده سنتی اش است. در حالی که خواهرش به طور قراردادی ازدواج کرده و در پایان فیلم باردار است، قهرمان داستان تصمیم میگیرد برای بازی فوتبال به آمریکا برود و با عشق و علاقهای رمانتیک به مربی ایرلندی-انگلیسی اش که در پایان فیلم حل نشده باقی میماند. این فیلم نوید فمینیسم غربی را به تصویر میکشد. یعنی فرار از محدودیتهای سنت به امکانات نامحدود یک سبک زندگی آزاد و رقابتی.
بنابراین، فمینیسم که به عنوان رهایی زنان از قید و بنده ای پدرسالارانه تعریف میشود، معادل شرکت در بازار به عنوان یک فرد آزاد شده است. ایدئولوژی جنسیتی الهام گرفته از فمینیسم برای اجرای ایده برتری فرهنگی غرب و در نتیجه تسهیل نفوذ شرکتهای چند ملیتی به مناطق پیش صنعتی جهان به کار میرود. فمینیسم امپریالیستی جدید، که از جنگ علیه تروریسم به نام روشنگری اروپا حمایت میکند، برای همین اهداف کار میکند. من در پایان به پروژه توسعه گفتگوی فمینیسم میپردازم که ذاتا با اهداف دوگانه جهانی سازی سرمایه داری و سلطه امپریالیستی مرتبط نیست.
منابع:
[۱] Chew، ۲۰۰۵
[۲] سادبری، ۲۰۰۰؛ چو ۲۰۰۵٫
[۳] Ahmed 1992, 149
[۴] Johnson 1998
[۵] ولف، ۱۹۹۷
[۶] گریدر ۱۹۹۷
[۷] دریفوس ۲۰۰۵، ۳۳۵
[۸] به نقل از دریفوس ۲۰۰۵، ۳۳۶
[۹] Chernus, 2006
[۱۰] نشانی دولت اتحادیه، ۲۹ ژانویه، ۲۰۰۲
[۱۱] نتیجه بحث درباره انقلاب بولیواری ونزوئلا را ببینید
[۱۲] در این مورد، به Perkins 2004 مراجعه کنید.
[۱۳] گروس ۱۹۸۰، ۳۵-۳۶
[۱۴] USAID
[۱۵] IMF
[۱۶] دریفوس ۲۰۰۵، ۲۴۶
[۱۷] به Muwakkil 2007 مراجعه کنید.
[۱۸] Beal 2001
[۱۹] به نقل از رالف ۲۰۰۶، ۲۸۲-۲۸۳
[۲۰] رالف ۲۰۰۶، ۲۸۳
[۲۱] Fekede, 2006
[۲۲] برای این تاریخ، نگاه کنید به امین ۲۰۰۱؛ دریفوس ۲۰۰۵
[۲۳] چو، ۲۰۰۵
[۲۴] به نقل از فینلی ۲۰۰۶، ۸۹
[۲۵] والدمن ۲۰۰۳
[۲۶] Chew, 2005, 7
[۲۷] Chew 2005, 7
[۲۸] Susskind 2007, 5
[۲۹] Susskind 2007, 12
[۳۰] به سادبری، ۲۰۰۰؛ چو ۲۰۰۵٫
[۳۱] احمد، ۱۹۹۲
[۳۲] اتین و لیکوک، ۱۹۸۰
[۳۳] مثلاً با آزتکها؛ رجوع کنید به نش ۱۹۸۰
[۳۴] اتین و لیکوک، ۱۹۸۰
[۳۵] انلو، ۲۰۰۴
[۳۶] Srinivasan 2004, 1 37
[۳۷] Srinivasan2004, 139
[۳۸] مقدم ۱۳۸۲، ۶
[۳۹] مقدم ۱۳۸۲، ۱۲۳ – ۱۲۲
[۴۰] محمدقاسم ۲۰۰۳، ۶
[۴۱] مقدم ۲۰۰۳، ۲۰۹
[۴۲] Slackman, 2007
[۴۳] مقدم ۱۳۸۲، ۶
[۴۴] ولف، ۱۹۹۷
[۴۵] Gimenez, ۲۰۰۴, ۹۲
[۴۶] گریدر ۱۹۹۷، ۸۲-۸۴
[۴۷] همین مورد در مورد بسیاری از کشورهای جنوب صحرای آفریقا صادق است؛ در این مورد، به گوردون ۱۹۹۶ مراجعه کنید.
[۴۸] مکالمه شخصی، مرداد ۱۳۸۵