سوء استفاده از فمینیسم در سیاست خارجی

این پژوهش به مطالعه فصل اول کتاب «مردان قهوه ای خطرناک» (Dangerous Brown Men: Exploiting Sex, Violence and Feminism in the ‘War on Terror) نوشته گارگی باتاچاریا (Gargi Bhattacharyya) استاد جامعه شناسی دانشگاه شرق لندن می‌پردازد. نویسنده در فصل اول این کتاب به بررسی سوء استفاده کشورهای غربی از فمینیسم در سیاست خارجه خود پرداخته است.

خلاصه متن:

پس از حادثه یازده سپتامبر با ادعای جنگ علیه تروریسم به بهانه حقوق زنان به دنبال حمله به عراق و افغانستان بود. این ادعاهای فمینیستی که در برخی واکنش‌های سران ایالات متحده دیده می‌شد، برای عموم مردم عجیب بود. چنین اظهاراتی با توجه به این که سخنرانان وابسته به دولت بوش، آشکارا و به شدت مخالف هرگونه گسترش حقوق زنان در داخل یا خارج از کشور بودند، شگفت انگیز به نظر می‌رسید. دولت بوش شامل عناصری بود که به هر شکلی با خواسته‌های فمینیستی به شدت مخالف می‌کردند؛ زیرا دولت به شدت متکی به حمایت گروه‌های مسیحی انجیلی و دیگر نمایندگان راست مسیحی بود. لفاظی‌های عمومی جنگ علیه تروریسم آن هم به بهانه نبردی برای حقوق زنان، توسط فعالان و محققان فمینیستی، با سوء ظن مورد توجه قرار گرفت.[۱]

فمینیست‌ها در آمریکا و دیگر نقاط جهان به خوبی در رابطه با نگرش دولت بوش به مسائل سیاسی تاثیرگذار بر زنان در سطح بین المللی آگاه بودند. ایالات متحده حتی از امضای کنوانسیون حذف همه اشکال تبعیض علیه زنان (CEDAW) خودداری کرده بود و به طور موثری مانع از اجرای آن می‌شد. در زمان بوش کمک‌های آمریکا به برنامه‌های بهداشت جنسی و تنظیم خانواده که اطلاعاتی در مورد سقط جنین ارائه می‌دهند، قطع شد. در داخل ایالات متحده، دولت بوش دفتر زنان در وزارت کار را تعطیل کرد.[۲] او دفتر زنان کاخ سفید را نیز تعطیل کرد. مخاطبانی که از این مسائل آگاه بودند، ادعاهای فمینیستی دولت در جنگ علیه تروریسم را چیزی بیش از یک پوشش برای یک تلاش امپریالیستی تجاری برای حفاظت از دسترسی به منابع و اهرم ژئوپلیتیک نمی‌دانستند.[۳]

مبارزه با تروریسم ممکن است اشاره‌ای به فمینیسم داشته باشد و دغدغه‌ها و اهداف فمینیستی را بیان کند، اما این یک تصاحب ابزاری توسط کسانی است که هیچ علاقه یا تعهدی به فمینیسم ندارند. فمینیسم یک حجاب یا طعمه‌ای برای دور کردن توجه از اهداف و تمرکز واقعی این جنگ است.[۴]

استفاده از ادعاهای فمینیستی جنبه مهمی از جنگ علیه تروریسم را تشکیل می‌دهد. در اوایل سال ۲۰۰۸، در زمانی که بحث‌های داخلی شدیدی در مورد ادامه حضور نیروهای انگلیسی در افغانستان در جریان بود، رسانه‌های بریتانیا برای توجیه ادامه جنگ در افغانستان، پرونده مرد جوانی که به اتهام دانلود و توزیع گزارش درباره حق زنان به مرگ محکوم شده بود، را رسانه‌ای کردند. پیام اصلی این پوشش رسانه‌ای «وحشت» بود و فرصت لازم را برای ائتلافی تحت رهبری ایالات متحده به ارمغان می‌آورد که حمله نظامی اولیه برای «نجات» زنان افغانستان بوده و برای ریشه‌کن شدن تروریسم باید ادامه پیدا کند.[۵]

مفسران غربی جنگ در افغانستان و عراق را اشتباه دانسته‌اند. آن‌ها می‌گویند که حاکمان ما وانمود کردند مداخله نظامی برای بهبود زندگی زنان این کشورهاست و با این حال امید چندانی به بهبود زندگی آنان در آینده نزدیک وجود ندارد. بنابراین، جنگ‌ها اشتباه بوده است، زیرا آنها به این هدف که آزادی زنان است نرسیدند و حتی پس از مدتی، کشف تریاک در افغانستان افزایش پیدا کرده است.[۶]

متن تفصیلی:

گارگی باتاچاریا (Gargi Bhattacharyya) استاد جامعه شناسی دانشگاه شرق لندن در فصل اول کتاب خود با عنوان «مردان قهوه‌ای خطرناک» به بررسی سوء استفاده کشورهای غربی از فمینیسم در سیاست خارجه خود پرداخته است. فصل اول این کتاب را در ادامه می‌خوانیم:

قرن بیست و یکم شاهد شکست سیاست های بین المللی و ملی از طریق ادعاهایی در مورد فرهنگ، اعتقاد و پیشینه بوده است. از ۱۱ سپتامبر تا حملات به افغانستان و عراق تا بحث کلی و ناتمام در مورد دامنه و ماهیت جنگ علیه تروریسم، این نظریه که جهان به گروه‌های متخاصم تقسیم شده است که در فرهنگ‌های ناسازگار زندگی می‌کنند یا عقاید کاملاً متضادی دارند، به جدی‌تر شدن تجارت جنگ، دیپلماسی و شعارهای عمومی منجر شده است. برای اولین بار نیست که زنان، بدن و تمایلات جنسی نقش نمادین بالایی را به خود اختصاص داده اند و روایت های پیچیده ای ساخته شده است که این سه مضمون را به هم پیوند می دهد و به نوبه خود این مجموعه را به مسئولیت ها و انتخاب های دولت ها مرتبط می کند. مشابه با دیگران (ایزنشتاین، ۲۰۰۷؛ شپرد، ۲۰۰۶)، احساس من این است که این استفاده از مفاهیم جایگاه زنان، بدن مناسب و تمایلات جنسی آزاد و غیرآزاد منحصر به فرد نیست، بلکه ویژگی‌های متمایزی در استفاده از آنها در زمان ما وجود دارد. بهره‌برداری از فمینیسم، هر چقدر هم که چنین جذابیتی غیرمحتمل و ناآگاهانه باشد، یکی از جنبه‌های این تمایز است.

این فصل استفاده از لفاظی فمینیسم را در دستیابی به جنگ علیه تروریسم مورد بازنگری قرار می دهد. من در اینجا از اصطلاح “لفاظی” برای نشان دادن به کارگیری تاکتیکی زبان و سبک فمینیسم به منظور دستیابی به اهداف استراتژیک دیگر استفاده می کنم – به عبارت دیگر به منظور شکل دادن به واکنش طرف مقابل و نتایج حاصل از تعامل از طریق استراتژی های زبان متقاعد کننده. مصاحبه‌های جورج بوش در بی‌بی‌سی در سال ۲۰۰۸، که صراحتاً به عنوان بررسی «میراث» این ریاست‌جمهوری مطرح شد، همچنین شاهد بود که بوش به اتهامات مقامات چینی مبنی بر گیر افتادن ایالات متحده در جنگ سرد با این ادعا که ایالات متحده درگیر یک مبارزه ایدئولوژیک با افرادی که هم شرور بودند و هم در تسخیر ایدئولوژی‌ای که ناامیدان را با امتناع از حقوق زنان در انکار آزادی مذهبی و تحریک خشونت تروریستی هدف قرار می‌داد، پاسخ داد. (بوش، ۲۰۰۸). علی‌رغم بحث‌های قابل‌توجه و نقد دقیقی که توسط فمینیست‌ها و دیگران صورت گرفت، شعار حقوق زنان همچنان نقش طلسم‌آمیزی در توصیف و توجیه بوش از جنگ علیه ترور دارد. در جنگ علیه تروریسم، سوء استفاده از زنان و محرومیت از حقوق عمومی آن‌ها به عنوان نشانه‌ای از بربریت و بیماری اجتماعی استفاده شده است، بیماری‌ای که نیاز به مداخله دارد. این را می‌توان به عنوان مثال دیگری در نظر گرفت که در آن بینش‌های سازمان‌های توسعه به عنوان عنصری از استراتژی نظامی به کار گرفته می‌شود (دافیلد، ۲۰۰۱). در حالی که کم تر کسی منکر این امر می‌شود که طالبان برای زنان (و اقلیت‌های مذهبی و اتحادیه‌های کارگری و چپ گرایان در میان دیگران) توسعه بسیار خطرناکی را رقم زده است، گنجاندن یک نسخه از حقوق زنان در پروژه اشغال نظامی و توسعه غربی این مفهوم را تایید می کند که غرب در حال سرکوب نوعی اختلال عملکرد مردانه است که به طرز شگفت آوری مقاومت در برابر فمینیسم غربی را از کسانی که می خواهند در برابر چنین آرمان های امپریالیستی مقاومت کنند، می‌گیرد. یاسمین زین این را در قالب چالش‌های پیش روی فمینیست‌های مسلمان ناشی از تهدیدات همزمان «اسلام هراسی جنسیتی» (Zine, 2004) و «افراط‌گرایی مذهبی و گفتمان‌های پاکدستانه‌ای که روایت‌های محدودکننده زنان اسلامی را مجاز می‌سازد» (Zine, 2006, 27) توصیف کرده است. یکی از جنبه های جنگ علیه تروریسم [این بوده است که] این نبرد بر سر معنا و مالکیت ایده حقوق زنان بوده است. این فصل برخی از واکنش‌های فمینیستی به جنگ علیه ترور را بررسی می‌کند و در نظر می‌گیرد که وقتی مخالفان مشهور حقوق زنان از لفاظی‌های فمینیستی برای اهداف دیگر استفاده می‌کنند، چه چیزی در خطر است. ریشه های فمینیسم و جنگ با ترور حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ با انواع مختلفی از وحشت، تعجب و خشم مواجه شد. با این حال، در میان این واکنش های قابل درک، حساسیت های فمینیستی رایج در برخی واکنش های بسیار عمومی و اولیه کم تر آشنا بود (برای بحث در مورد این نگاه کنید به Shepherd، ۲۰۰۶؛ Steans، ۲۰۰۸؛ Croft، ۲۰۰۶). چنین اظهاراتی با توجه به این که سخنرانان کلیدی، به ویژه سخنرانان وابسته به دولت بوش، آشکارا و به شدت مخالف هرگونه گسترش حقوق زنان در داخل یا خارج از کشور بودند، شگفت انگیزتر بود. قطعا نشانه کمی وجود داشت که استقبال عمومی از خواسته ها و آرمان های لیبرال فمینیستی می تواند در خدمت هر هدف پوپولیستی یا انتخاباتی باشد. به طور خاص، دولت بوش از طریق بسیج ائتلافی از نیروها انتخاب شده بود که شامل عناصری بود که به هر شکلی با خواسته های فمینیستی به شدت مخالف بودند. دولت بوش به شدت متکی به حمایت گروه های مسیحی انجیلی و دیگر نمایندگان راست مسیحی بوده است. یکی از هزینه های این اتحاد، وارد کردن ابتکارات فعالانه ضدفمینیستی به کسب وکار دولت جریان اصلی بوده است (Kaplan, 2005). در این زمینه، لفاظی های عمومی جنگ علیه ترور به عنوان نبردی برای حقوق زنان، اگر نه به طور آشکار، توسط فعالان و محققان فمینیست، با سوظن مورد توجه قرار گرفته است. به طور قطع، فمینیست ها در آمریکا و جاهای دیگر در مورد نگرش دولت بوش به مسائل سیاسی تاثیرگذار بر زنان در سطح بین المللی دچار توهم نبودند، ایالات متحده همچنان از امضای کنوانسیون حذف همه اشکال تبعیض علیه زنان (CEDAW)خودداری می کند، به طور موثر مانع از اجرای آن می شود، و در زمان بوش کمک های آمریکا به برنامه های بهداشت جنسی و تنظیم خانواده که اطلاعاتی در مورد سقط جنین ارائه می دهند، قطع شد (Kaplan, 2005). در داخل ایالات متحده، دولت بوش دفتر زنان در وزارت کار را تعطیل کرد – بنابراین دستگاه ردیابی جنسیت و پرداخت را از بین برد (ایزنشتاین، ۲۰۰۶، ۱۹۵) و دفتر زنان کاخ سفید را تعطیل کرد. مخاطبانی که برخی از این مسائل را می دانند، استفاده از ادعاهای فمینیستی در جنگ علیه ترور را چیزی بیش از یک پوشش بدبینانه برای یک تلاش امپریالیستی تجاری برای حفاظت از دسترسی به منابع و اهرم ژئوپلیتیک نمی دانند. با این حال، با وجود این، گردش گسترده رسانه‌ای این ادعا که این جنگ برای حفاظت از زنان بوده است، بحث‌های عمومی در مورد این مسائل را شکل داده است. مخاطبان رسانه‌ها در آمریکا و فراتر از آن احتمالا از جزئیات سیاست دولت آمریکا به خوبی مطلع نیستند. مسائلی مانند مسدود کردن معاهدات بین المللی مبهم یا تغییر در جزئیات توزیع کمک‌ها به راحتی در رسانه‌های داخلی یا بین المللی به تیتر تبدیل نمی‌شود. انتقاد قابل توجهی از این بلاغت و چارچوب وجود دارد، با رشد ادبیات فمینیستی که استفاده مناسب از بلاغت فمینیستی و دفاع تظاهری از زنان را به چالش می‌کشد. به طور خاص، موضع گروه آمریکایی، بنیاد اکثریت فمینیستی، در حمایت از حملات به افغانستان به عنوان امری ضروری برای آزادی زنان افغان، به مخاطبان بین المللی تایید کرد که این جنگی است که توسط فمینیسم (آمریکا) اطلاع رسانی شده است. چالش‌های فمینیستی برای این سوء استفاده بدنام از ادعاهای فمینیستی توسط نیروهای غیر فمینیستی کم نبوده است. گیلیان یانگ برخی از این انتقادات را زمانی خلاصه می‌کند که می‌نویسد: وقتی زنان غربی می‌شنوند که دولت هایشان در مورد زنان شرقی صحبت می‌کنند، در درون آن مفروضات جنسیتی در مورد موقعیت اجتماعی پست زنان غربی گنجانده شده است (Youngs, 2006, 11). هر چند روایت نجات می تواند اغواکننده باشد، به ویژه زمانی که حول نمایش های زنان محجبه، بی صدا و کاملا دیگر در نقاط فقیر جهان شکل می گیرد، فمینیست ها در غرب آموخته اند که پروژه های فرهنگی که فرض می کنند زنان خارجی باید نجات یابند، پیامدهایی برای زنان در خانه دارند. داستان زنان نجات یافته در هر جایی بر این ایده متکی است که زنان در همه جا کم تر از مردان هستند، قربانیان درمانده ای که در انتظار نجات هستند. استابیله و کومار در ارتباط با این موضوع استدلال کرده اند که دولت بوش برابری زنان در غرب را به عنوان بخشی طبیعی از ارزش های اومانیستی غربی نشان داد و در این فرآیند مبارزات نسل های فمینیست برای دستیابی به چنین حقوقی را پاک کرد (Stabile and Kumar, 2005) این دفاع فمینیست ها در خیلی جاها بوده است. جنگ علیه ترور ممکن است اشاره ای به فمینیسم داشته باشد و دغدغه ها و اهداف فمینیستی را بیان کند، اما این یک تصاحب ابزاری توسط کسانی است که هیچ علاقه یا تعهدی به فمینیسم ندارند. فمینیسم یک حجاب یا به تعبیر زیلا آیزنشتاین، طعمه ای برای دور کردن توجه از فعالیت و تمرکز واقعی این جنگ است (Eisenstein, 2007). با این حال، علی‌رغم این نگرانی برای مشروعیت‌زدایی از ادعاهای فمینیستی جنگ علیه تروریسم، جایگاه فمینیسم و پیامدهای آن بر وضعیت زنان هنوز مشخص نیست. مدافعان تهاجم به افغانستان و عراق همچنان می گویند که تغییر رژیم با زور به نفع زنان بوده است (Bush, 2008). مفسران همچنان موقعیت زنان را به عنوان شاخصی از ملت سازی موفق یا بازسازی پس از جنگ ارزیابی می‌کنند (Oates, 2006). واقعیت مشارکت یا تاثیر فمینیستی هر چه باشد، جنگ علیه ترور تلاشی است که در گفتگو با حداقل یک ایده از فمینیسم شکل می گیرد. استدلال من در اینجا این نیست که فمینیسم یا فمینیست‌ها با فعالیت‌های جنگ علیه ترور همدست بوده اند، بلکه برعکس این قضیه است و فعالان فمینیستی در بسیاری از بخش‌های جهان نقش پر رنگ و پر سر و صدایی در مبارزات ضد جنگ و آزادی‌های مدنی داشته اند. با این حال، با وجود این، استفاده از لفاظی های فمینیستی دزدیده شده همچنان جنبه مهمی از ادعاهای جنگ علیه ترور را تشکیل می‌دهد و این ادعا همچنان در رسانه‌های عمومی مورد پذیرش قرار می‌گیرد. به عنوان مثال، در اوایل سال ۲۰۰۸، در زمانی که بحث‌های داخلی شدیدی در مورد ادامه حضور نیروهای انگلیسی در افغانستان در جریان بود، رسانه‌های بریتانیا با نگرانی‌هایی در مورد پرونده مرد جوانی که به اتهام دانلود و توزیع گزارش درباره حق زنان به مرگ محکوم شده بود، مواجه شدند (Sengupta, 2008). پیام اصلی این پوشش وحشت بود که وقتی ما برای دفاع از حقوق زنان به آنجا رفتیم، چنین اتفاقاتی ادامه دارد. اگرچه چنین پوشش رسانه‌ای اصلاحات لازم را برای ادعای ائتلاف تحت رهبری ایالات متحده به ارمغان می‌آورد که زنان افغان با مداخله نظامی آزاد شده‌اند، اما این باور مستمر را آشکار می‌کند که حمله نظامی اولیه برای «نجات» زنان افغانستان بوده و ناامیدکننده است که این امر پروژه نجات محقق نشده است. اگرچه بسیاری از احزاب در نیت و توانایی بوش تردید دارند، به نظر می‌رسد پذیرش گسترده‌ای وجود دارد که مداخله نظامی برای پیگیری حقوق زنان ضروری و مطلوب است، اگر به طور مؤثر انجام شود.

استفاده نادرست از فمینیسم در سیاست خارجی

مداخله، این باور مستمر را آشکار می‌کند که حمله نظامی اولیه برای «نجات» زنان افغانستان بوده و ناامیدی از اینکه این پروژه نجات محقق نشده است.. اگرچه بسیاری از احزاب در نیت و توانایی بوش تردید دارند، به نظر می‌رسد پذیرش گسترده‌ای وجود دارد که مداخله نظامی برای پیگیری حقوق زنان ضروری و مطلوب است، اگر به طور مؤثر انجام شود.

جنگ ترور به عنوان یک جنگ قومی دیگر

علاوه بر این بحث در مورد مطلوبیت و اثربخشی جنگ برای حقوق زنان، فعالیت‌های ادغام‌شده جنگ علیه ترور با طیفی از کارهای جنسیتی آشنا با تحلیل‌های جنگ‌های ناسیونالیستی قبلی مشخص می‌شود. دانشمندان فمینیست در بحث‌های دهه‌های اخیر اصرار داشته‌اند که تجارت دولت‌ها، ناسیونالیسم‌ها و جنگ‌ها همگی به شدت وابسته به جنسیت هستند و بر اساس هویت‌های جنسیتی شکل می‌گیرند. در یک مجموعه مشهور، نیرا یووال-دیویس و فلویا آنتیاس این ایده را با این کلمات معرفی کردند: ما ادعا می‌کنیم که ابعاد مرکزی نق‌ های زنان حول روابط جمع‌ها با دولت شکل می‌گیرد. ما همچنین ادعا می‌کنیم که ابعاد مرکزی روابط بین گروه‌ها و دولت حول نقش‌های زنان شکل می‌گیرد. (یووال-دیویس و آنتیاس، ۱۹۸۹، ۲)

نکته مهم برای بحث بیشتر در این حوزه، نویسندگان به شناسایی پنج حوزه می‌پردازند که در آن زنان تمایل به مشارکت در فرآیندهای قومی و ملی داشته‌اند. این موارد به شرح زیر است:

الف) بازتولیدکنندگان بیولوژیکی گروه های قومی؛

ب) بازتولید کنندگان مرزهای گروه های قومی/ملی؛

ج) مشارکت مرکزی در بازتولید ایدئولوژیک مجموعه و به عنوان انتقال دهندگان فرهنگ آن؛

د) دلالت‌های تفاوت‌های قومی/ملی – به عنوان کانون و نماد در گفتمان‌های ایدئولوژیک که در ساخت، بازتولید و دگرگونی مقوله‌های قومی/ملی استفاده می‌شوند.

ث) شرکت کنندگان در مبارزات ملی، اقتصادی، سیاسی و نظامی. (یووال-دیویس و آنتیاس، ۱۹۸۹، ۷)

جنگ علیه ترور شکل کمی متفاوت از موقعیت‌های درگیری که در این گونه شناسی تصور می‌شود به خود می‌گیرد. با این حال، چک لیست به عنوان یادآوری مهمی از نقش‌های متعدد و شناخته شده‌ای است که در فرآیندهای مختلف ملت‌سازی به زنان اختصاص داده شده است. علی رغم انکار انحصار قومی و منافع ملی، به کارگیری ایده‌های فمینیسم و جایگاه آن در یک جامعه فرهنگی در لفاظی‌های جنگ علیه ترور نفوذ کرد. اگر چه در این روایت از اختصاص دادن نقش پرورش دهنده زنان در غرب امتناع جدی وجود دارد، زیرا این کاهش به کارکرد باروری به عنوان بخشی از وحشی‌گری (barbarism) دشمن به تصویر کشیده می‌شود، چهار نکته دیگر که توسط یووال – داویس و آنتیاس شناسایی شده‌اند را می توان با کمی تطبیق به پروژه جنگ علیه ترور منتقل کرد. هر چند این ادعا که این جنگ حول مرزهای قومی انجام می‌شود، انکار می‌شود، اما این ادعای مکرر که این یک جنگ فمینیستی است، زنان در غرب را ملزم می‌کند که مرز قابل توجهی بین ما و آنها ایجاد کنند. ارائه فرهنگ خاصی از غرب‌گرایی و مصرف‌گرایی به عنوان مرکزی برای فمینیسم، رفتار و آرمان‌های زنان در غرب را به بازتولید ایدئولوژیک فرضی جمع‌گرایی و به نشانه‌ای از تفاوت‌های قومی و فرهنگی فرو می‌ریزد. تلاش‌های مداوم زنان برای آزادی‌های روزمره در پروژه جنگ نژادی جای می‌گیرد و اگر نگوییم کاملاً یک فرهنگ قومی است، حداقل به عنوان نمایشی صریح از ارزش‌های ما، همان ارزش‌هایی که مورد حمله قرار می‌گیرند و باید از آنها دفاع کرد، ارائه می‌شود. در این شرایط، جای تعجب نیست که زنان نیز نقش‌های مختلفی را در شرایط درگیری ناشی از جنگ علیه تروریسم ایفا می‌کنند. نمونه‌های زیادی از زنان نقش‌های نظامی، اداری و تبلیغاتی را برای نیروهای ائتلاف و همچنین زنان سازمان دهنده در جنبش صلح ایفا می‌کنند. زنان دیگر به صورت فراملی در جنبش‌های مختلف مقاومت، شورشی، ملی‌گرا و مذهبی که مخالف نیروهای آمریکایی و متحدین هستند، نقش ایفا می‌کنند.

شاید هیچ توافقی در مورد ویژگی‌های قومی جنگ علیه تروریسم وجود نداشته باشد، اما گسترش ایده‌ها در مورد نقش زنان منعکس کننده پروژه‌های آشناتر مرزبندی قومی است. برخی دیگر در مورد نحوه استفاده از زنان به عنوان یک نشانگر نمادین در مبارزه بین «ما» و «آنها» (العلی، ۲۰۰۵)، و به تصویر کشیدن فرهنگ غرب به عنوان نمونه‌ای از تحمل چند فرهنگی (multicultural tolerance) اشاره کرده‌اند. شهروندی مصرف کننده و آزادی‌های جنسی که به دگرجنس گرایی لذت بخش و گنجاندن در روایت ملی برای افراد همجنس‌باز، همجنس گرا، دوجنس گرا و تراجنسیتی اجازه می‌دهد (Puar, 2006). در این ادعاها، مفهوم فرهنگ مشترک در میان “ما” وجود دارد و اگرچه این فضای مشترک هویت‌های متنوعی را می‌پذیرد، اما اعضای گروه را نیز به انطباق و بازتولید افسانه‌های (اسطوره‌های) گروهی سوق می‌دهد. دیدگاه فرهنگ غربی که با ویژگی‌های منحصر به فرد تحمل تنوع قومی و جنسی و آزادی برای زنان شناخته می‌شود، به نسخه‌ای از یک پروژه ملی گرایانه تبدیل می‌شود و زنان برای طرح و پیشبرد این دیدگاه به کار گرفته می‌شوند. این واقعیت که این ادعای هویت گروهی برتر خود را بالاتر از ادعاهای عقب مانده قومیت نشان می دهد، مانع از نژادپرستی فعال دشمن نمی‌شود.

تفکر فمینیستی و درک فراملی

از نقطه نظر مطالعات فمینیستی، این سرمایه‌گذاری مستمر در مدل‌های تفاهم برتری‌گرا می‌تواند حیرت‌انگیز به نظر برسد. چنین توهمات رهایی و برتری فرهنگی توسط دانشمندان فمینیست در طیفی از رشته ها مورد نقد قرار گرفته است (اسپیواک، ۱۹۸۷؛ آیزنشتاین، ۲۰۰۴؛ موهانتی، ۱۹۸۸؛ الکساندر، ۱۹۹۶). فمینیسم در پرتو این اختلافات نگران کننده اما مهم ساخته و پرداخته نشده است و رویکردهای فمینیستی برای درک جهان با میراث چنین بحث هایی عجین شده است.

در بریتانیا دستاوردهای کوچک سیاست خارجی به اصطلاح اخلاقی در گفتگو با نوعی فمینیسم شکل گرفته است. اگرچه پس از عراق به سختی می توان بریتانیا را چیزی غیر از قهرمان امپریالیسم جدید دانست، اما آرمان های اخلاقی چنین تلاش های خونینی را نمی توان بدون توجه به انرژی ها و اتحادهای سیاسی که پروژه چپ میانه New Labour را اطلاع می داد، درک کرد. اینها شامل احیای رستاخیزی از سوسیالیسم مسیحی بود که مداخله در برابر شر را به عنوان یک وظیفه اخلاقی بی چون و چرا به تصویر می کشید؛ توسعه مفهومی از روابط جهانی که زمینه های وطن پرستی و ملی گرایی عامه پسند روزمره را به تصویر می کشید، بخشی از آن چیزی بود که اگر پروژه کلی ایجاد یک بلوک هژمونیک جدید فراتر از چپ و راست به موفقیت می رسید (گیدنز، ۱۹۹۸)؛ و تاثیر حساسیت های فمینیستی در میان تعدادی از بازیگران مرکزی. اگرچه بحث های قابل توجهی در مورد تأثیر واقعی New Labour برای زنان وجود داشته است (کوت، ۲۰۰۰)، بسیاری استدلال می‌کنند که اتحادهای سیاسی تا حدی ناآرام که منجر به پیروزی در انتخابات (جدید) کارگر در ۱۹۹۷ شد، شامل نفوذ فمینیست‌ها و فمینیسم بود (راسل) ، ۲۰۰۵). چهره های کلیدی در دادگاه بلر Blair court در طول سال های تاچر Thatcher از طریق برابری و دیگر جنگ های دولت محلی به وجود آمده بودند و این گروه شامل تعدادی از وزرای رده بالای کابینه بود (راونزلی، ۲۰۰۰). تقویت غیرمنتظره عناصر سوسیالیست مسیحی در حزب _ یک وابستگی که بیشتر مورد اعتراض قرار گرفته است چرا که دیگران در این گروه عمدتا چپ گرا با جنگ عراق و شکست های گسترده تر برای رسیدگی به نابرابری اجتماعی مخالفت کرده اند _ ممکن است به نظر برسد که منعکس کننده اتحادهای سیاسی ایجاد شده توسط دولت بوش باشد، اما در واقع نقش لفاظی های مسیحی در زندگی سیاسی بریتانیا کاملا متمایز از محتوا و روش های راست مسیحی آمریکا بوده است. شواهدی مبنی بر گسترش گروه های انجیلی در بریتانیا وجود دارد، از جمله از طریق حمایت مالی از مدارس دولتی (هریس، ۲۰۰۵) و ورود به ادارات دولتی (Ekklesia, 2008). با این حال، گروه های مسیحی بریتانیا نماینده سطح سازمان و نفوذ مرتبط با سیاست های آمریکا نیستند. اشاره های تونی بلر Tony Blair’s به عقاید مسیحی خود باعث نگرانی و تمسخر شده است (بی بی سی نیوز، ۲۰۰۷)و علی رغم نفوذ خزنده شکل های بسیار محافظه کارانه عقاید مسیحی در میان وزرای کابینه جدید حزب کارگر New Labour، شواهد کمی از یک رای گیری سازمان یافته مسیحی در سیاست بریتانیا (در مقابل رای گیری تعریف شده توسط تقسیمات محلی گروهی یا فرقه ای)وجود دارد. در نتیجه، بریتانیا حملات بوش به سازمان ها و کمپین های زنان را موازی نکرده است. در عوض، تلاشی برای تبدیل نگرانی های زنان به اهداف سیاسی ابزاری تر مانند پرداختن به درآمده ای پایین و توانمندسازی مدعیان رفاه و والدین تنها برای ورود مجدد به بازار کار (کوت، ۲۰۰۰)، و اسکان فعالان فمینیستی در برخی ساختارهای دولت و حزب صورت گرفته است (راسل، ۲۰۰۵). برخی، مانند مک رابی، انتقاد شدیدی را از شیوه‌ای که در آن لفاظی‌های (پست) فمینیستی بسیج شده‌اند تا زنان جوان را برای مشارکت مؤثر و غیرمقاوم در بازار هدایت کند، به راه انداخته‌اند (مک رابی، ۲۰۰۷). با این حال، به طور کلی، این ادعا که این یک جنگ بشردوستانه برای حقوق زنان و دیگران بوده است، در بریتانیا به عنوان توضیحی برای یک اتحاد به ظاهر غیرقابل توضیح با این راست گراترین روسای جمهور آمریکا عمل کرده است. مخالفت با جنگ هر چه باشد، این اجرای به زور حقوق زنان همچنان به عنوان یک هدف ستودنی تلقی می شود.

فمینیسم از طریق آکادمی

تاثیر گسترده بحث و سیاست فمینیستی از دهه ۱۹۷۰ به بعد، حداقل از طریق تاثیر اساتید دانشگاه و دیگر محققان بر نسل هایی از زنان و مردان که در حال حاضر نهاده ای مهم دولتی را تشکیل می دهند، کادری از متخصصان را ایجاد کرده است که آموزش آن ها در گفتگو با تفکر و شیوه های فهم فمینیستی صورت گرفته است. در زمینه‌های مهمی مانند کاهش فقر، اصلاحات کشاورزی، سلامت، مطالعات امنیتی و ثبات و حکومت جهانی، محققان و فعالان فمینیست تمرکز تحقیقات و سیاست‌گذاری را به حدی تغییر داده‌اند که اهداف فمینیستی را می‌توان به‌عنوان شاخص‌های موفقیت سیاست ذکر کرد. (به سایت سازمان توسعه و نوسازی BRIDGE در http://www.bridge.ids.ac.uk/ مراجعه کنید).

این ها تحولاتی هستند که نمی توان آن ها را به عنوان فمینیسم جعلی به شیوه اعلامیه های اخیر در مورد رفاه زنان افغانستان و عراق رد کرد. در عوض، این کاری است که تاثیر مشارکت فمینیستی را نشان می دهد، هر چند با دقت مذاکره شده است. اگر چند نمونه شناخته شده از اهداف برابری جنسیتی که از طریق سیاست خارجی دنبال می شود را در نظر بگیریم، خیلی طولی نمی کشد که تقاضاهای فمینیستی آشنا و دیرینه در میان الزامات فنی توسعه یا هم کاری ظاهر می شوند.

یکی از ابتکارات ایالات متحده، شرکت چالش هزاره، گام بی‌سابقه‌ای را برداشته است که مطابقت با مسائل برابری جنسیتی را به عنوان واجد شرایط برای تامین مالی می‌کند. بنابراین لسوتو تشویق شده است تا قانون داخلی را تغییر دهد که یک زن متاهل را به وضعیت یک فرزند کاهش می دهد قبل از اینکه درخواست خود را برای بودجه توسعه از MCC ارائه دهد (Women’s Edge,، ۲۰۰۷). چنین ابتکاراتی به عنوان پاسخی به این افشاگری توضیح داده می‌شود که نابرابری جنسیتی مانعی برای مشارکت در بازار و آزادسازی اقتصادی است – با این حال الزام به اعطای حقوق قانونی به وضوح به نفع زنان لسوتو است، صرف‌نظر از این تمایل برای تبدیل آنها به بازیگران ایده‌آل بازار.

همانطور که توسعه به طور فزاینده ای به عنوان بخشی از امنیت منطقی می شود، آشفتگی بالقوه فراملی ناشی از نابرابری های جنسیتی محلی با نگرانی مورد توجه قرار گرفته است. افزایش تعداد مردان جوان در هر جمعیتی، از جمله برآمدگی ناشی از انتخاب فعال کودکان پسر در برخی مناطق، به عنوان یک تهدید امنیتی در نظر گرفته شده است (هادسون و دن بوئر، ۲۰۰۴؛ برای نقد، به هندریکسسون، ۲۰۰۴).

در نتیجه، نسخه‌ای از تحلیل فمینیستی اکنون به بحث‌های امنیتی می‌آید، نه لزوماً به این دلیل که وزن اخلاقی ادعاهای فمینیستی به رسمیت شناخته شده است، بلکه به این دلیل که آشفتگی که می تواند در نتیجه تعامل نابرابری جنسیتی و شکاف عمیق اجتماعی و نابرابری اجتماعی رخ دهد، به عنوان یک تهدید فراملی تلقی شده است. به طور عجیبی، دانش فراملی فمینیستی مورد توجه قدرت های جهان قرار می گیرد.

روشی که در آن دانش فمینیستی توسعه یافته است می تواند این کار را برای کسانی که مایلند پیوند و تنوع همزمان زندگی جهانی را به تصویر بکشند.

فمینیسم ها دارای وحدتی هستند که به طور همزمان متنوع است. او متعدد است و به تکثیر ادامه می دهد. به این ترتیب، فمینیسم فراگیرترین نظریه عدالت اجتماعی است که من می شناسم. (ایزنشتاین، ۲۰۰۴، ۲۱۹)

مشکل زنان در/غرب این است که نام فمینیسم ما توسط کسانی که از نظر تاریخی علاقه چندانی به پیشرفت ما نداشته اند، بیهوده برده می شود. با این حال، ادعاهایی که به نام ما مطرح می شود، در واقع به راحتی از ادعاهایی که توسط فمینیست های «واقعی» بیان می شود قابل تشخیص نیستند. از این نظر همانطور که در بالا گفته شد، این استقرار امپریالیستی تظاهر به فمینیسم نیست، زیرا تأثیر دانش، لابی گری و کنشگری فمینیستی به آسانی در بیان آن آشکار است. برای مثال، سند اداره رفاه عمومی و امور خارجه بریتانیا «دولت فراگیر»: جریان سازی برابری جنسیتی در سیاست خارجی، طیفی از اقداماتی را که می تواند برای ترویج برابری جنسیتی در اداره امور وزارت خارجه مورد استفاده قرار گیرد، تشریح می کند. پیشنهادها عبارتند از: ابتکارات برای فعال کردن مشارکت سیاسی زنان؛ استفاده از ارزیابی تاثیر جنسیت؛ ترویج آموزش برای دختران و زنان؛ توجه به پیامدهای جنسیتی مشکلات محلی، از جمله انتظارات پیرامون فرهنگ های مردانگی؛ توسعه بازنمایی های مثبت از زنان. هر ابتکار پیشنهادی نشانه‌های تفکر و کنشگری فمینیستی را در خود دارد – این چیزی شبیه تلاشی سیاستی برای پرداختن به اصل موضوع است که سینتیا انلو در تحقیقات فمینیستی است خود مطرح می‌کند: “زنان کجا هستند؟”

اگرچه من عمیقاً به استقرار اهداف فمینیستی در اجرای سیاست بین‌الملل مشکوک هستم، اما نمی‌توانم با صداقت بگویم که آرمان‌های «دولت فراگیر» قابل اعتراض یا حتی آشکارا با منافع غرب مرتبط است. من ممکن است از تثبیت MCC (شورای پزشکی کانادا) در مورد مشارکت زنان در بازار ناراحت باشم، اما نمی توانم با تمایل آنها برای تغییر قوانین تبعیض آمیز مخالف باشم. پس مشکل در متنی(/بستری) است که چنین ادعاهایی در آن مطرح و پیگیری می شود. اینها الزاماً چیزهای نادرستی برای درخواست کردن نیستند، فقط این است که درخواست چنین چیزهایی در سایه اشغال نظامی، پیگیری حقوق زنان را به خطر می اندازد.

فمینیسم فراملی و بازنگری مجدد متحدین

سوء استفاده از ایده حقوق زنان توسط ایالات متحده و متحدانش، بحث‌هایی را در میان فعالان و محققان فمینیست درباره روابط فراملی، مبارزات محلی، و امکان جنبش‌های فمینیستی که می‌توانند با احترام در فراسوی مرزها همکاری کنند، برانگیخته است. بخشی از این بحث با امتناع از اصطلاحات فمینیسم امپریالیستی و بومی‌گرایی پدرسالارانه مطرح شده است.

هم استعمارگر و هم … نمایندگی ضداستعماری زنان عرب باید به چالش کشیده شود. نیاز زنان عرب به تغییرات مثبت در زندگی خود نه بیشتر و نه کمتر از نیاز زنان به تغییرات مثبت در هر جای دیگر جهان است. (الحسن گلی، ۲۰۰۴، ۵۲۲)

این احساس بارها در جریان جنگ علیه تروریسم، از گروه‌های فعال (برادسکی، ۲۰۰۳) گرفته تا دانشمندان فمینیست (معادی دراج، ۲۰۰۲) و مشاوران سیاسی، تکرار شده است. در این روند، یک پیشنهاد خزنده وجود دارد که فمینیسم ممکن است در واقع مخالف ناسیونالیسم یا سایر مطالبات قومی محلی تر نباشد. شاید به طور قابل پیش بینی، ظهور مجدد سریع یک بینش آشکارا امپریالیستی از جهان و حقوق همراهی با آن کشورهای قدرتمند، باعث ارزیابی مجدد رابطه بین آرزوهای فمینیستی و ناسیونالیستی در بخش های کمتر قدرتمند جهان شده است:

ناسیونالیسم باید متضمن اهداف دوگانه تلقی شود: اول، از نظر بیرونی، دستیابی به خودمختاری واقعی ملت، و به رسمیت شناختن و احترام به ملت به عنوان شریک برابر در میان ملت ها در عرصه بین المللی است. و ثانیاً، از نظر داخلی، تأمین یک محیط درونی است که در آن اعضای ملت بتوانند از برابری بین خود برخوردار شوند و با یکدیگر برای ارتقاء رفاه جمعی همکاری کنند. … این دو هدف جدا از هم نیستند، بلکه به طور نزدیک به هم مرتبط هستند (سدو لرد، ۲۰۰۳، ۱۴۹).

در حالی که فمینیست های ضد امپریالیست و ضد جنگ در کشورهای مرفه، به طور قابل درک، انرژی خود را بر رد دعوت ملی گرایانه برای اطاعت و وفاداری زنان متمرکز کرده اند (ایزنشتاین، ۲۰۰۴؛ کاکبرن، ۲۰۰۷). در سایر نقاط جهان فشارهای دیگری در حال شکل دادن به واکنش های فمینیستی هستند. پس از دوره‌ای که دفاع‌های فمینیستی از ناسیونالیسم تا حدودی خاموش شد، اگر اصلا وجود داشته باشد، تهدید مداخلهٔ خارجی که ظاهراً تجدید شده بحث‌های مربوط به حق حاکمیت ملی را مجدداً وارد میدان کرده است.  درخواست احترام به حق هر ملت برای مبارزه برای تعیین سرنوشت و انجام مبارزه برای شهروندی کامل و برابر ملی به عنوان گفت و گوی بین اعضای آن در جهان منطقی است جهانی که کشورهای قدرتمند بار دیگر حق خود را برای مداخله در برابر کسانی که که تصور می شود آنها را تهدید می کنند یا قوانین حقوق بشر آنها را نقض می کنند، ابراز داشته‌اند. این ادعا که کمپین‌های فمینیستی و ناسیونالیستی می‌توانند مکمل یکدیگر باشند و باید به آنها احترام گذاشت، در چنین زمینه‌ای اهمیت بیشتری دارد.

استدلال مبارزات فمینیستی باید توسط دغدغه‌ها و درک فرهنگی کسانی که به فضا یا جامعه مورد نظر تعلق دارند شکل گرفته و رهبری شود، توسط فمینیست‌های سیاه‌پوست، جهان سوم و سایر فمینیست‌ها پیش از این بارها بیان شده است (الکساندر، ۱۹۹۶؛ موراگا و آنزالدوا،  ۱۹۸۳).  نیز، بحث شده است که فمینیست ها باید به تمایز بین مناطق آرام و مناطق کشمکش توجه داشته باشند (جاکوبی، ۲۰۰۵، ۴).  این به این دلیل است که در حالی که صلح و رفاه نسبی در برخی مکان ها مجموعه خاصی از مداخلات فمینیستی را شکل می دهد، برای دیگر زنان، سیاسی شدن در “زمینه های گسترده تر درگیری‌های مدنی-قومی و دولت های در حال توسعه” صورت می گیرد (ژاکوبی، ۲۰۰۵، ۴).

در مناطق کشمکش، زنان در کنار مردان خود برای رهایی جامعه خود از ظلم استعماری یا پسااستعماری، برای مبارزه برای تعیین سرنوشت ملی، یا برای مشارکت در روند دموکراسی سازی بسیج می‌شوند.

این، طبق تحلیل ژاکوبی، اغلب شامل مشارکت در درگیری های خشونت آمیز و به تعویق انداختن طول مبارزات برای حقوق فردی به نفع حمایت از مبارزه جمعی است. اگرچه چنین فرمولی می‌تواند تنش‌های قبلی بین سوسیالیسم و فمینیسم یا ناسیونالیسم و فمینیسم را بازتاب دهد، جایی که ادعاهای زنان تابع مبارزات بزرگ‌تر تلقی می‌شد،  وجود دارد. درک خطوط مشخصی که سیاست زدگی و اولویت های فعالان زن در مکان های مختلف را شکل می دهد، شایستگی سیاسی و تحلیلی دارد.

احیای این ادعا را می توان به عنوان نشان دهنده برخی نگرانی های متعدد خواند. این ادعا وجود دارد که ما نیز فمینیست واقعی هستیم و قادر به تعیین اهداف و فهم خود از برابری هستیم. همچنین تعقیب اهداف فمینیستی به بخشی از ماشین آلات حکومت داری تبدیل شده است به رسمیت شناخته شده است و ادعای این حوزه به معنای ادعای حق گفتگوی دولت یا حداقل دولت در انتظار است.  نیز دفاعی مقابل مداخله خارجی وجود دارد، نه به این دلیل که همه چیز خوب است، بلکه به این دلیل که فقط خودی ها می توانند تغییر مؤثری ایجاد کنند.  علت دوم به عنوان یک درخواست علیه تصاحب جنبش های فمینیستی، حقوق بشری یا دیگر جنبش ها به عنوان توجیهی برای مداخله غیردوستانه یا تهاجم علیه جوامع آسیب پذیرتر دوچندان می شود:

فمینیست های جهان سوم نمونه های برجسته ای از منتقدان اجتماعی هستند. فمینیست های جهان سوم به شدت متکی به فرهنگ خود هستند، نه تنها به این مفهوم پیش پا افتاده که هویت آنها به طور پیچیده با فرهنگ آنها گره خورده است، بلکه به این معنا که برنامه فمینیستی خاص آنها فقط در فرهنگ خاص آنها معنا پیدا می کند.  آنها متوجه ضرورت جنبش فمینیستی می‌شوند زیرا شاهد اعمال خاص جنسیتی و زن ستیز و تأثیرات زیانبار آن بر زنان هستند و یا اینکه تجربه آن‌ها را دارند. تا آنجا که این شیوه ها دستور کار فمینیستی را تعیین می کنند، فمینیست ها در چارچوب پارامترهای تعیین شده توسط فرهنگ خود حرکت می کنند. (سدو لرد، ۲۰۰۳، ۱۵۱)

در واقع، علیرغم تلاشهای قابل توجه برای رسیدن به درک متقابل محترمانه از تفاوتهای بین فمینیستها، این تصور دشوار است که یک سیاست فمینیستی که بتواند تا این حد مرتب در چارچوب نگرانیهای محلی باقی بماند. این استدلال که تلاش برای آشتی دادن فمینیسم و برخی پروژه های ملی گرایانه، خود با درک این موضوع شکل می گیرد که وضعیت زنان و ادعاهای فمینیسم به طور جدایی ناپذیری با بحث هایی در مورد مرزهای حاکمیت ملی و نقش نهادهای بین المللی و یا سازمان های غیردولتی پیوند خورده است. این استدلال که جهان سوم یا سایر فمینیست ها دارای تخصص برای بسیج مؤثر در کشور های خود هستند، تنها به عنوان رد مداخله ای که به نام فمینیسم بین المللی انجام می شود، منطقی است. این دقیقاً دسترسی غیرقابل توقف ادعاهای فمینیستی و تفسیرهای مختلف رقیب است که برخی از زنان را وادار می کند تا از ویژگی مبارزات سیاسی خود دفاع کنند. موضوع این نیست که هیچ زبان فراملی فمینیسم وجود ندارد، فقط مبارزات محلی گسسته وجود دارد، بلکه این است که چنین زبان فراملی عاری از سایر عدم تعادل های قدرت و شرمساری روابط فراملی، از جمله تخصیص بی شرمانه و در عین حال به ظاهر مؤثر لفاظی فمینیستی برای اهداف دیگر. ندجه‌العلی پیشنهاد می‌کند که مؤثرترین راه برای ایجاد فضا برای پروژه مشترک فمینیسم، اذعان به قدرت نامتناسب زنان غربی در محیط‌های فراملی و در نتیجه خاموش کردن برنامه‌ها و رویکردهایی است که به نظر می‌رسد بیش از حد با غرب یکی است. العلی این را مؤدبانه تر بیان می کند:

یکی از راه‌های مهم حمایت از زنان، تغییر زبان از رویکرد حقوق فمینیستی به رویکردی با تأکید بر آموزش، تعلیم و مشارکت در بازسازی است و بدین‌ترتیب به گفتمان مدرنیستی-توسعه گرایانه متوسل می‌شود. راهبرد اصلی دیگر، پیوند دادن زنان با سازمان ها، کارشناسان و ابتکارات دیگر کشورهای منطقه یا جهان اسلام است. برای مثال، بر اساس تحقیقاتی که در میان سازمان‌های زنان در مصر انجام دادم، دریافتم که زنان با تبادل تجربیات و آموزش با فعالان زن غیر غربی احساس قدرت بیشتری می‌کنند. (العلی، ۲۰۰۵، ۷۵۷)

پس از اینکه فمینیسم از هم پاشید و بازسازی شد تا نه تنها به تنوع زنان، بلکه تنوع در فرهنگ‌های جنسیتی و فشارهای زمینه‌ای متفاوت و در عین حال برابری که کنشگران در مکان‌های مختلف با آن روبه‌رو هستند، تطبیق داده شود و به آنها احترام بگذارد، تعداد کمی اشتهای زیادی برای خود ویرانگری دارند. شیوه های مخرب بحث در عوض، به نظر می‌رسد که زمان‌های سخت شرایط بحث را تحمیل می‌کند، به طوری که کینه‌توزی و نام‌گذاری، برای برخی، با شناخت وجود علایق و زبان‌های مشترک که فمینیست‌ها را از مکان‌های مختلف به هم مرتبط می‌کند، جایگزین شده است. با این حال، به جای بازگشت به برخی جهان گرایی پیروزمندانه، این یک برنامه مشترک است که بدون توجه به زمینه های محلی، از جمله زمینه مهم احساسات ضد غربی، قابل پیگیری نیست.

در این تحولات در بحث فمینیستی این اعتراف وجود دارد که مقوله «زن» از طریق فرآیندهای فراملی ساخته و اقتباس شده است، نه فقط در امتداد محور بی پایان مرد-زن، بلکه به عنوان یک موجود مهم در نمایش روابط جهانی. چاندرا موهانتی این نکته را توضیح می دهد:

همانطور که مردانگی انگلیسی-آمریکایی در گفتمان‌های جهانی‌سازی تولید می‌شود، مهم است که بپرسیم زنانگی‌های مربوطه که تولید می‌شوند چه هستند. واضح است که در همه جای جهان دختر نوجوان کارگر کارخانه، کارگر خانگی و کارگر جنسی وجود دارد. همچنین کارگر خدماتی مهاجر/آواره، پناهنده، قربانی جنایات جنگی، زندانی زن رنگین پوست که اتفاقا مادر و مصرف کننده مواد مخدر است، مصرف کننده-خانه دار و غیره وجود دارد. همچنین مادر ملت/مذهبی فرهنگ و اخلاق سنتی نیز وجود دارد. (مهانتی، ۲۰۰۳، ۵۲۷)

مقاله قبلی و بسیار تأثیرگذار موهانتی تحت عنوان «زیر چشمان غربی» نیاز به توسعه روایت‌های مستقل از مبارزات زنان در سرتاسر جهان را که از نظر تاریخی و سیاسی پایه‌ریزی می‌کنند و نیز نیاز به نقد درونی ذهنیت امپراتوری فمینیسم غربی را مورد بحث قرار داد. (مهانتی، ۱۹۸۸). بازبینی اخیر او از این اثر و بررسی مجدد استدلال های آن به عنوان سند جالبی از تغییرات بزرگتر در بحث فمینیستی عمل می کند. اکنون موهانتی مدعی قدرت و جاه طلبی جنبش ضد جهانی شدن برای فمینیسم است و اعتراف می کند که این کمپین ها صراحتاً هدف فمینیستی نیستند، بلکه در عوض توسط سیاست فمینیستی اطلاع رسانی می شوند و توسط زنانی که توسط فمینیسم از نوع ضد استعماری شکل گرفته اند، انجام می شوند.

در حالی که فمینیست‌ها از ابتدا در جنبش ضد جهانی‌سازی شرکت داشتند، اما این یک مکان سازمان‌دهی اصلی برای جنبش‌های زنان در سطح ملی در غرب/شمال نبوده است. با این حال، به دلیل موقعیت مکانی آنها، همیشه محل مبارزه برای زنان جنوب جهان سوم بوده است. باز هم، این ویژگی زمینه ای باید چشم انداز بزرگتر را تشکیل دهد. زنان جهان دو سوم همیشه در برابر ویرانی های سرمایه جهانی شده سازماندهی یافته اند، همانطور که در طول تاریخ همواره جنبش های ضد استعماری و ضد نژادپرستی را سازماندهی کرده اند. به این معنا، آنها همیشه برای کل بشریت صحبت کرده اند. (مهانتی، ۲۰۰۳، ۵۱۶)

به نظر می رسد که بحث در فمینیسم از بحث در مورد اینکه چه کسی برای چه کسی به طور نامناسب صحبت می کند، در مورد اینکه چه کسی دیدگاهی شرق شناسانه و عینیت بخشی به دیگران ارائه می دهد، در مورد اینکه چه کسی مقوله زن را برای امتیاز دادن به تجربه و موقعیت خود یکسان می کند، تغییر کرده است. اکنون ادعا این است که فمینیسم با ظرایف درست ضد سرمایه داری ضد امپریالیستی می تواند اشتیاق عمومی تری به عدالت را بیان کند. فمینیسم از طریق تجربیات تلخ و درگیری‌های درونی قابل توجه دریافته است که اشتراک یک هویت ظاهراً مشترک برای ایجاد اتحادهای سیاسی پایدار یا توافق بر سر برنامه یا دیدگاه مشترک کافی نیست. اکنون محققان فمینیست استدلال می‌کنند که فمینیسم می‌تواند به ما بیاموزد که تحلیل‌های مؤثرتری درباره چگونگی و مکان وقوع بی‌عدالتی تولید کنیم و شاید حتی مدلی از کار تعاونی علیه چنین وحشت‌هایی را پیشنهاد کنیم.

فمینیسم، چندفرهنگی و محدودیت های حاکمیت

سوزان مولر اوکین در کتابی بسیار بحث برانگیز می‌پرسد «آیا چندفرهنگی برای زنان بد است؟» این پرسش و طیف پاسخ‌ها و ردهایی که برمی‌انگیزد، تغییری کلیدی در درک فمینیسم و رابطه فمینیسم با سایر جنبش‌های اجتماعی را نشان می‌دهد. طرح این سوال، حاکی از فضای پرتنش این بحث و پیامدهای آن است: اینکه تساهل لیبرالی برخی جوامع فرهنگی، منجر به تحمیل ستم و سرکوب زنان شده‌است. که این جاه طلبی های فرهنگی و اجتماعی برخی از گروه ها، در تضاد با منافع زنان است. درخواست زنان در غرب برای انطباق با تازه واردان و شیوه های آنها، این خواسته است که آنها از آزادی های اجتماعی که به سختی به دست آورده اند دست بکشند. در واقع تحلیل چنین موضوعاتی به زیرمجموعه ای شلوغ از زندگی دانشگاهی و سیاسی تبدیل شده است. (Okin, 1999; Reitman, 2005; Nussbaum, 2000; Young,۱۹۹۰).

علاقه من در اینجا به ادعاهای رقیب موافقان و مخالفان این گزاره نیست – اینها به طور کامل در مجموعه اوکین تکرار شده است – بلکه در پیامدهای چنین بحثی است. اوکین با این پاراگراف به مخالفان خود پاسخ می‌دهد و گزاره خود را روشن می‌کند و به مفاهیم آن اشاره می‌کند:

من استدلال می‌کنم که بسیاری از فرهنگ‌ها برخی از اعضای خود، به‌ویژه زنان را، سرکوب می‌کنند و اغلب می‌توانند این اعضای تحت ستم را به گونه‌ای اجتماعی کنند که بدون هیچ گونه سؤالی، وضعیت فرهنگی تعیین شده خود را بپذیرند. بنابراین، من استدلال می‌کنم که در چارچوب دولت‌های لیبرال، زمانی که گروه‌های فرهنگی یا مذهبی ادعای حقوق ویژه‌ای دارند – چه باید توسط آنها به‌عنوان یک گروه یا به‌طور فردی به‌عنوان اعضای آن گروه اعمال شود – باید به جایگاه زن در فرهنگ یا مذهب توجه شود. این بدان معناست که برای کسانی که دولت لیبرال را نمایندگی می کنند، صرفاً گوش دادن به درخواست های رهبران خودخوانده گروه کافی نیست. آنها باید در مورد دیدگاه زنان تحقیق کنند و به ویژه دیدگاه زنان جوان را جدی بگیرند.  (Moller Okin, 1999, 117)

در اینجا مجالی برای بررسی این بحث وجود ندارد که گروه های فرهنگی یا مذهبی از حقوق ویژه ای در جوامع لیبرال برخوردارند. این ادعا در بحث های اخیر در مورد ادعایی غیرقابل دوام بودن چندفرهنگی به طور گسترده تکرار شده است. برای اهداف ما مهمتر نحوه نمایش این فرهنگهای سرکوبگر است. اینها گروه هایی هستند که در تسخیر آن شیطان عامیانه امروزی، رهبر خودخوانده جامعه هستند. آن ترکیب سرسام آور لفاظی کاریزماتیک و پلیس جمعی، هویت گروهی را ایجاد می کند که اطاعت را در اعضای خود تلقین می کند و در مقابل واکنش های خصمانه اکثریت، حتی تحت فشارترین اعضای گروه نیز از آن دفاع می کند.

(for critiques of the role of community leaders, see Kundnani,2002; Hundal, 2007)

من انکار نمی‌کنم که عضویت در گروه‌های مختلف فرهنگی ممکن است باعث شود افراد بر خلاف منافع خود عمل کنند – یا اینکه زنان ممکن است به ویژه در برابر چنین معامله‌های مخرب آسیب‌پذیر باشند، به ویژه به دلیل توانایی آنها برای عمل مستقل و بدون توجه به پیامدهای اجتماعی آن، می توان با مسئولیت های مراقبتی آن ها را محدود کرد. با این حال، استدلال کلی مبنی بر اینکه برخی افراد نمی توانند تعریف خود را که جوامع باز به سایر اعضا ارائه می دهند، اعمال کنند، بحث دشواری است. بسیاری از زمینه‌های زندگی وجود دارد که به نظر می‌رسد افراد برخلاف منافع خود عمل می‌کنند، خواه در رابطه با حفظ سلامت، استفاده تفریحی از الکل یا سایر مواد مخدر، امنیت جنسی یا خطرات عاشقانه، وفاداری به کارفرمایان و دولت‌هایی که به آنها کمک می‌کنند. استثمار، کل طیف رفتارهای مخاطره آمیز که مشخصه زندگی اجتماعی است. هر گونه مداخله علیه انتخاب های آزادانه برخی از اقلیت شهروندان احتمالاً با اختلاف قدرت بین کسانی که مداخله می کنند و کسانی که قضاوت می شوند شکل می گیرد. هر چقدر هم که مفهوم انتخاب آزاد در اینجا بحث برانگیز باشد، هر تلاشی برای نشان دادن این موضوع که انتخاب‌های برخی کمتر از انتخاب‌های دیگران آزاد است، توسط سایر روابط اجتماعی دردسرساز مانند طبقه و نژاد بازنویسی می‌شود. بار دیگر، بهترین جهان بینی است که به احتمال زیاد تحمیل می شود.

محققان فمینیست سخت تلاش کرده اند تا قطبی شدن نادرست این بحث را به چالش بکشند، با مفسران کلیدی که استدلال می کنند فرهنگ ها یکپارچه و غیرقابل حمله نیستند، می توان مطالبات حقوق زنان را بدون تبانی در شیطان جلوه دادن گروه هایی که از نژادپرستی رنج می برند، فرموله کرد، و این چارچوب بندی بحث در این عبارات، آسیبی به فمینیسم و چندفرهنگی است (برای مثال، به گزارش‌های «فراتر از «فمینیسم در مقابل چندفرهنگ‌گرایی»، ۲۰۰۶ مراجعه کنید). با این حال، در رابطه با مشارکت جهانی در جنگ علیه تروریسم، این ناسازگاری ادعایی بین حقوق زنان و ادعاهای اقلیت های فرهنگی همچنان نقش مهمی ایفا می کند.

کتاب من استدلال می‌کند که جنگ علیه تروریسم باید هم به‌عنوان یک سری مداخلات نظامی و هم به‌عنوان یک کمپین مداوم برای تغییر شرایط زندگی غیرنظامی در داخل کشورها مورد تحلیل قرار گیرد. تعداد کمی از دولت های ملی از حمله آمریکا/بریتانیا به عراق حمایت کرده اند. با این حال، تعداد بیشتری از آنها در جنگ علیه تروریسم حمایت خود را متعهد شده اند – و این را از طریق رویه های داخلی خود در دولت نشان دادند، اغلب به شیوه ای که قدرت ایالتی را برای سرکوب مخالفان محلی گسترش داد. (Whitaker, 2007).

زنجیره انجمنی مرتبط با تروریسم، افراط گرایی، سرکوب زنان و فرهنگ های اقلیت، بیش از هر تعداد گزارش مشکوک در مورد سلاح های کشتار جمعی، در این فرآیند تأثیرگذار بوده است. در رابطه با این موضوع، لیز فکته (Liz Fekete) تأثیر این نژادپرستی دولتی احیا شده در سراسر اروپا را تحلیل می کند که به بهانه دفاع از زنان عمل می کند:

راست است – که عناصرش از پست فاشیست تا لیبرال و حتی برخی سوسیال دمکرات ها را شامل می شود – از قدرت دولتی برای تقویت ترس از “بیگانگان” و ایجاد ساختارهای قانونی و اداری که علیه مسلمانان تبعیض می کند استفاده می کند. یک سوء ظن عمومی نسبت به مسلمانان، که به عنوان تمسک به فرهنگ بیگانه شناخته می شوند که در تقابل با همجنس گرایی و برابری جنسیتی، ارزش های اصلی اروپا را تهدید می کند. (Fekete, 2006, 2)

نبرد برای دفاع از شیوه زندگی «ما» تنها در افغانستان و عراق انجام نمی‌شود، این نبرد فرهنگی است که در آن دولت‌ها طیفی از اقدامات سرکوبگرانه، از جمله روش‌های خشونت‌آمیز و تنبیهی فزاینده کنترل مهاجرت را بسیج می‌کنند تا کنترل کنند. دیگر بالقوه تروریست را مهار و اخراج کنید، غیرتی که همه مسلمانان و کسانی که می توانند (به اشتباه) مسلمان پنداشته شوند، تجسم یافته است. این ابتکارات به تهدید ادعایی حقوق زنان، جوامع لزبین، همجنس‌گرا، دوجنس‌گرا و ترنس و هماهنگی اجتماعی کلی از سوی مسلمانانی اشاره می‌کند که، استدلال می‌شود، بیش از پیش افراطی‌تر و خواستارتر می‌شوند. به نظر می رسد منطق عجیب این است که بهترین راه برای مقابله با تبعیض ممکن علیه زنان … وضع قوانین تبعیض آمیز علیه اقلیت های قومی (یعنی مسلمانان) است. (Fekete, 2006, 8).

دفاع فرضی از ارزش‌های برابری به عنوان توجیهی برای سرکوب دولتی، بیش از همه در آزار و شکنجه مهاجران، بسیج می‌شود. انتظارات از روند قانونی یا عدالت طبیعی قبل از اینکه ادعا می شود نیاز فوری به دفاع از شیوه زندگی «مان» که به عنوان حقوق زنان رمزگذاری شده است، ناپدید می شود (برای شرح مفصلی از این موضوع در سراسر اروپا به Fekete، ۲۰۰۶ مراجعه کنید). این ادعای احساسی که «آنها» می‌خواهند زنان و کودکان «ما» را بی‌رحمانه کنند، در خدمت جلب رضایت برای افزایش مجدد قدرت‌های دولتی اختیاری است.

تشابه بسیار آشکاری با چالش‌های حقوق بین‌الملل در فرمول‌بندی (برخی) چالش‌های فمینیستی برای چندفرهنگی وجود دارد. منتقدان «امپریالیسم بشردوستانه» استدلال می‌کنند که عجله اخیر برای استفاده از ابزار نظامی برای پیگیری اهداف حقوق بشر در خدمت بازتولید نابرابری‌های قدرت موجود است. (Bricmont, 2006; Chandler,۲۰۰۶).

دیوید چندلر این احتمال را ناشی از تغییر اساسی در مفهوم سیاست خارجی در دهه های پایانی قرن بیستم توضیح می دهد. بسیج گسترده مفهوم حقوق بشر که ظاهراً از سیاست واقعی منافع و اتحاد جدا بود، به ظهور ایدئولوژی مداخله گرایی بشردوستانه نیز منجر شد. «در حالی که کشورهای پیشرو غربی در حال کسب امتیازات ویژه هژمونی هستند، سایر دولت‌ها حقوق اساسی حاکمیت را از دست می‌دهند.» (Chandler, 2006, 246).

استدلال چندلر مبتنی بر حمایت‌های حقوق بین‌الملل و جایگاه ویژه‌ای است که به دولت‌های مستقل در این مفهوم داده شده است و من وانمود نمی‌کنم که «فرهنگ‌ها» می‌توانند نسخه خودشان از حاکمیت را داشته باشند. واضح است که انتقاد قابل توجهی، از چندفرهنگی بوده است که فرهنگ های اقلیت ادعای حاکمیت بر اعضای خود را دارند، که هم ادعاهای رسمی شهروندی دولتی و هم منافع فردی اعضا را به خطر می اندازد. با این حال، به نظر می رسد که با وجود تناسب ضعیف بین این استعاره از روابط بین الملل و تعاملات در یک سیاست متنوع بین اعضای گروه های به اصطلاح فرهنگی، حملات به جوامع فرهنگی شیطان زده، لفاظی مداخله گرایانه بشردوستانه را به خود گرفته است.

ترویج منافع «دیگری» اخلاقی – قربانی حقوق بشر – نشانه ای از فرسودگی سیاست مدرن است. نشان می دهد که نخبگان سیاسی از پروژه پیش بردن جامعه دست کشیده اند. (Chandler,۲۰۰۶, ۲۵۲)

چندلر مدعی است که حرکت به سمت سیاست خارجی اخلاقی و ادعای حقوق بشر به عنوان انگیزه اصلی در پشت اقدامات بین المللی، از جمله مداخله نظامی، نشانه ای از عقب نشینی از جمع یا هر گونه آرزویی به سوی اهداف مشترک است. در این، به نظر می‌رسد چندلر مفسران بی‌شماری را که سردرگمی اخلاقی را در قلب فرهنگ‌های غربی شناسایی می‌کنند، تکرار می‌کند. ظاهراً این نتیجه بی خدایی، لیبرالیسم، آزادی های جنسی و/یا حرص و آز بازاری شده، بسته به هیولای انتخابی شماست (برای دو نمونه از جناح راست بریتانیا، فیلیپس، ۲۰۰۶؛ گوو، ۲۰۰۶ را ببینید). در نتیجه سردرگمی و نارضایتی عمیقی که در مرکز پروژه غربی نهفته است، باید فریادهای متحرک جدیدی یافت تا بدبینی سوژه‌های متنعم و در عین حال اتمی‌شده غربی را تقویت و هدایت کند. به نظر می رسد تغییر توجه به دیگری، قربانی نیازمندی است که نیازش ما را موظف به مداخله در خدمت هدف قرار دادن ما در یک پروژه مشترک و اخلاقی می کند.

اگرچه چندلر ظهور رویکردهای جدید نسبت به سیاست خارجی و در نتیجه فرسایش توافقات در مورد حقوق بین‌الملل را توصیف می‌کند، اما چیزی در روایت او وجود دارد که یادآور بحث‌ها درباره نارسایی‌های چندفرهنگی است. بریتانیا در سال‌های اخیر با گمانه‌زنی‌های ظاهراً بی‌پایان درباره مفاد و محتوای ارزش‌های بریتانیا و تهدیدات مختلفی که ممکن است از سوی مهاجران، اسلام و بی‌تفاوتی عموم مردم با این ارزش‌ها مواجه باشد، گرفتار بوده است. (نگاه کنید به سخنرانی گوردون براون در ۲۷ فوریه ۲۰۰۷؛ برای یک دیدگاه جایگزین رجوع کنید به Ware، ۲۰۰۷)

چنین بحثی چیزی به اندازه سردرگمی در مورد اینکه چه چیزی ممکن است حس جمعی را برای شهروندان تنها ایجاد کند، آشکار نمی کند. سوگواری برای بریتانیایی از دست رفته، هم جدیدترین تجسم تبلیغات پوپولیستی ضد خارجی و هم بیان یک ترس بزرگتر از این است که هیچ چیزی وجود ندارد که اعضای این جامعه را به هم پیوند دهد، حتی ارزانترین فریادهای متشکل از ملت (گیلروی، ۲۰۰۴). در این شرایط، انتقال لفاظی مداخله جویانه از عرصه های فراملی به عرصه های داخلی این ادعا را امکان پذیر می کند که جوامع شکست خورده، مانند دولت های در حال شکست، مداخله اخلاقی را هر چند غیرقانونی و بی رحمانه به نظر برسد، می طلبند، زیرا مداخله نکردن به معنای رها کردن این افراد به عنوان قربانیان نیازمند است.

در عمل، چنین مداخلاتی که روند قانونی شناخته شده را خنثی می کند، به منظور حمایت از حقوق زنان و کودکان صورت نمی گیرد. اگرچه رفتار با زنان و کودکان اغلب به عنوان موضوعی مطرح می‌شود که نیاز به مداخله غیرمتعارف را «اثبات می‌کند»، فرسایش‌های روند قانونی که مشخصه طرح‌های ضد تروریسم است، هنوز در سایر حوزه‌های قانون منعکس نشده است.

از سوی دیگر، مفاد مناقشه‌آمیز شیوه‌های ضد تروریسم به شکست‌های ادعایی چندفرهنگی و نیاز به وضع مقررات موازی برای کسانی که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند به قرارداد تعلق ملی پایبند باشند، مرتبط است. توجیه اقدامات افراطی مانند بازداشت بدون محاکمه، استفاده از شواهد استخراج شده از طریق شکنجه، ایجاد دسته هایی از افرادی که به نظر می رسد خارج از حمایت های روزمره روند قانونی مناسب هستند، همگی به عنوان مداخلات اخلاقی ارائه می شوند که یکباره به عنوان پیش شرط لازم است. -حمله ی دفاعی علیه این دشمنان داخلی و به عنوان اقدامی اضطراری برای حفاظت از جوامع اقلیت و اکثریت. بحث اصلی این است که برخی از ملت ها / فرهنگ ها / جوامع خود را خارج از حمایت قانون قرار داده اند،خودمختاری و حاکمیت به دلیل ضعف ها و ناکامی های داخلی خود شکلی مشابه در بحث های داخلی و بین المللی پیدا کرده است.

در اینجا پیشنهاد نمی شود که هیچ مشکلی برای درمان زنان تحت برخی از رژیم های هدفمند وجود ندارد. با این حال، به همان اندازه، برای فمینیست‌ها تعجبی ندارد که رژیم‌های استبدادی از مردان می‌خواهند که آزادی‌های زنان را محدود کنند، خواه این به نام دین، سلامت و امنیت ملی و یا رفاه کودکان و خانواده‌ها باشد. در پرتو خشونت اعلامیه های ضد اسلامی در سراسر جوامع غربی، همچنین شایان ذکر است که دیگران نیز مدعی حق محدود کردن آزادی زنان و تبلیغ نفرت از اقلیت های جنسی به نام فرهنگ آنها هستند. علیرغم درخواست برای تشخیص تأثیر چنین احکامی بر رفتار و پیامدهای سلامتی کاتولیک‌های فقیر در سراسر جهان، واتیکان همچنان به شیطان جلوه دادن پیشگیری از بارداری ادامه می‌دهد. دستورالعمل‌های راهنمای ورود به تحصیلات حوزوی نه تنها «کسانی را که همجنس‌بازی می‌کنند، گرایش‌های ریشه‌دار همجنس‌گرایانه ارائه می‌دهند یا از فرهنگ به اصطلاح همجنس‌گرایان حمایت می‌کنند» را منع می‌کند. (Tatchell, 2005)

آنها همچنین بیان می‌کنند که اعمال همجنس‌گرایانه «گناهان کبیره»، «بی‌نظم عینی»، «ذاتاً غیراخلاقی» و «برخلاف قانون طبیعی» هستند (همچنین نگاه کنید به Israely, 2005). جورج بوش و متحدانش از راست مسیحی، دیدگاهی از روابط جنسی و (عدم)دسترسی به پیشگیری از بارداری را تبلیغ می کنند که در خدمت گره زدن زنان به سرنوشت بیولوژیکی آنهاست. در نتیجه قدرت اقتصادی و سیاسی ایالات متحده، این باورها بر توزیع کمک های توسعه و بودجه برای تحقیقات علمی تأثیر می گذارد. (Kaplan، ۲۰۰۵;ائتلاف بین المللی سلامت زنان، ۲۰۰۴)

معترضان یهودی فوق‌العاده ارتدوکس در اسرائیل به راهپیمایی‌های غرور همجنس‌گرایان در اورشلیم اعتراض می‌کنند و مظنون هستند که باعث انفجار بمب برای مختل کردن رژه سال ۲۰۰۷ شده‌اند (Lis، ۲۰۰۷). مضامین قدیمی خانواده، وظیفه، ازدواج و تک همسری که همگی از طریق سرکوب زنان و آزار و اذیت اقلیت‌های جنسی اعمال می‌شوند، از طریق احیای مذهبی یا دفاع‌های ملی گرایانه در بسیاری از مکان‌ها پخش می‌شوند. همه به عنوان نمونه هایی از عقب ماندگی وحشیانه آن فرهنگ رژه نمی روند. به آنها به عنوان توجیهی برای حمله نظامی پیشگیرانه یا مداخله تنبیهی دولت اشاره نمی شود.

این فمینیسم جنگ علیه ترور چیست؟

برای دهه‌ها، نظریه فمینیستی چالش‌های ناشی از مکان‌ها و تجربیات متنوع زنان را در نظر گرفته است. مسلماً این سؤالی است که در قلب نظریه فمینیستی نهفته است. این یک کار فکری است که انگیزه و پرسش های فوری در مورد اینکه زن بودن چیست و چگونه زنان ممکن است برای تغییر شرایط خود سازماندهی کنند، ایجاد شده است. اولویت‌های رقیب و گاه ناسازگار زنان مختلف در طول نسل‌های مختلف بحث، از تلاش‌ها برای تعیین کمیت ارزش کار خانگی گرفته تا فراخوان‌های فمینیسم سوسیالیستی، از جنگ‌های پورن گرفته تا نقد فمینیسم سیاه‌پوست، فمینیسم لزبین و فمینیسم پسااستعماری، موضوع اصلی بوده است. . این ادعا که هر پروژه فمینیستی خاصی در حال امپریالیزه شدن در رویکرد یا جاه طلبی است، عمیقاً کاهش می یابد. تعداد معدودی از فعالان فمینیست حاضر به دفاع از مفهوم جهانی فمینیسم هستند. در عوض، انرژی‌های زمان‌های اخیر صرف کشف روش‌های ساختن فمینیسمی شده است که می‌تواند تفاوت‌ها را در برگیرد: «ما می‌دانیم که نیاز ضروری برای پرداختن به نگرانی‌های زنان در سراسر جهان در ویژگی تاریخی‌شده رابطه آنها با پدرسالاری‌های چندگانه وجود دارد. و همچنین به هژمونی های اقتصادی بین المللی (Grewaland Kaplan, 1994, 17)

قصد من این نیست که این بحث ها درباره امپریالیسم ادعایی و غیرعمدی تئوری و کنشگری فمینیستی را تکرار کنم. این زمین قبلاً به طور گسترده، شاید بیش از حد گسترده، مین گذاری شده است. علاقه من به نوع دیگری از فمینیسم امپریالیستی است، نوعی که در آن فمینیسم بی احتیاطی نیست که به جاه طلبی امپریالیستی آلوده شده باشد، اما اشکال نسبتاً صریح و پشیمان نشده امپریالیسم مدرن به طور غیرمنتظره ای فمینیسم را به عنوان یکی از فلسفه های اطلاع رسانی و عوامل محرک در این تلاش ها اعلام می کنند. .

تغییرات در عمل در سیاست خارجی و توسعه که تحت تأثیر فمینیسم است، تا آنجا که وجود دارد، همچنان با فمینیسم مشخص می شود که به نقش ساختاری جنسیت به قیمت سایر روابط اجتماعی اولویت می دهد. این می‌تواند حتی زمانی اتفاق بیفتد که جایگاه تفاوت‌ها و تنوع زنان به رسمیت شناخته شود، زیرا این یک انتخاب سیاسی و معرفت‌شناختی درباره آنچه در جهان مرکزی است، است. چودری و نیر این نکته را به شیوه های نسبتاً ملایمی بیان می کنند:

اگرچه روابط بین‌الملل انتقادی بسیاری از مفروضات روابط بین‌الملل متعارف را مورد بازجویی قرار می‌دهد، با این وجود، به استثنای برخی موارد، به طور سیستماتیک برخی از محو‌شده‌های دومی [روابط اجتماعی] مانند متقاطع بودن نژاد، طبقه و جنسیت را بررسی نمی‌کند. در حالی که تفکرات فمینیستی مفروضات جنسیتی جریان اصلی و انتقادی را به چالش می کشد و به طور کلی از پرداختن به رابطه جنسیت با (نئو) امپریالیسم و نژاد غفلت می کند. (Chowdhry and Nair, 2004, 3)

ادعایی که نسبت به امپریالیسم جدید مطرح می شود، کمترین‌اش این است که تصوری جهانی از زنان و حقوق آنها، آرمان ها و صدای زنان سایر مکان های غیرغربی را مسدود می کند، و بیشتر آن، بحث های به خوبی تمرین شده فمینیسم، در رابطه با موضوعاتی مانند تفاوت و اختلاف است. روابط فراملی‌ای برای پروژه نژادپرستانه جنگ علیه تروریسم تخصیص داده شده است. البته این یک تمایز مطلق نیست و هرگز نبوده است. گزارش‌های مربوط به مراحل اولیه فمینیسم امپریالیستی، به‌عنوان مثال، شیوه‌ای را شرح داده‌اند که در آن کمپین‌ها برای توانمندسازی برخی از زنان از پروژه امپراتوری حمایت می‌کردند تا زنان دارای امتیاز نژادی را با قدرت امپراتوری و پاداش‌های آن متحد کنند. (McLintock, 1993)

یا شیوه ای که در آن مفهوم توانمندسازی زنان از ایده های نژادپرستانه در مورد جهان وام گرفته شده است. (Pratt, 1992)

یا روش هایی که در آن دولت های امپراتوری به بررسی دقیق، شیطان پرستی و/یا تلاش برای نجات زنان محلی از چنگال فرهنگ های عقب مانده شان پرداختند. (Spivak, 1988; Mani, 1998)

در این گزارش‌های مربوط به لحظات قبلی، «نژاد» جزء کاملاً صریح پروژه امپراتوری است و وفاداری به مدل‌های برتری‌طلبانه سفیدپوست، مسلماً شرط لازم برای ورود به شهروندی است. بحث‌های اخیر نژادپرستی فمینیسم امپریالیستی را محکوم کرده است و پس از نبردهای دلخراش، اکثر فمینیست‌ها درخواست‌های صریح برای حمایت از مدل‌های برتری نژاد سفید را رد کرده و آن را رد می‌کنند. زنان گروه‌هایی که به دلیل هویت نژادی با نژادپرستی یا طرد اجتماعی مواجه هستند، ممکن است بیشتر تمایل داشته باشند که فمینیسم خود را در قالب یک پروژه نژادی مطرح کنند، اما اینها تمایل دارند به عنوان تمرین‌های مقاومت ارائه شوند. به طور کلی، فمینیسم به راحتی با پروژه های نژادپرستانه یا فراخوان به همبستگی برتری طلبانه کنار نمی آید. در عوض، فمینیسم ارزش های فراملی خود را از نظر همکاری، حقوق بشر و همبستگی بین فعالان زن بیان کرده است. در این حرکت، تلاشی برای بیان اگر نگوییم یک مفهوم جهانشمول از حقوق زنان، حداقل توافقی از اهداف مشترک برای فمینیسم فراملی وجود دارد. در واقع، مبارزه برای بیان اهداف خود بخشی از پروژه فمینیسم تلقی می شود. سوکی علی وقتی از فمینیسم جهانی درست قبل از شروع جنگ علیه تروریسم می نویسد، این نکته را خلاصه می کند:

آینده فمینیسم نامشخص است. زنان همچنان به بحث درباره معنای این اصطلاح و اینکه آیا می‌خواهند برچسب «فمینیست» را برای خود داشته باشند یا خیر، بحث می‌کنند. بحث‌های مداومی وجود دارد که در سراسر مرزهای نظری، مرزهای جغرافیایی و فضایی، و در سراسر خطوطی که با باورهای مشترک مشخص شده‌اند، جریان دارد. قبل از اینکه در مواجهه با چنین اختلاف نظرهایی سرهای خود را به دلیل شکست پایین بیاوریم، باید فکر کنیم که قدرت آینده فمینیسم نیز از این طریق ممکن است تضمین شود. این زنان که تمام وقت برای زنان و دیگر گروه‌های تحت ستم و از طرف آنها کار می‌کنند، هنوز انرژی لازم برای بحث و گفتگو و تقاضای ادامه تکامل و دگرگونی جنبش زنان را دارند. (Ali, 2000, 3)

نبرد بر سر معنا و مرکز فمینیسم، خود سازنده ی جنبش در دوران اخیر بوده است. جنبشی که از طریق چنین بحث‌های مستمر و حل‌نشده‌ای ساخته می‌شود، به راحتی توسط پروژه دستوری و انحصاری ناسیونالیسم یا جنگ نژادپرستانه تصاحب نمی‌شود. با این حال، به نظر می رسد مدلی که از طریق فمینیسم در طرح اهداف فمینیستی به عنوان یک کالای فراملی توسط گفتگو و توافق کنشگران محلی و اتخاذ مفاهیم و اهداف غیرجهانشمول تأیید شده اما از نظر استراتژیک ذات گرایانه در مکان های خاص توسط طرفداران آن مبارزه علیه تروریسم اتخاذ شده است.

در عرصه بین‌المللی این بدان معناست که حقوق زنان می‌تواند به عنوان موضوع محوری در تهاجم و اشغال دولت دیگری مطرح شود، اما این رویداد نمی‌تواند تأثیری بر تعهد گسترده‌تر به حقوق زنان در عرصه داخلی یا بین‌المللی داشته باشد. ژاکی الکساندر به کار شارلوت بونچ و الا شوهات اشاره می کند تا این نکته را بسط دهد:

بسیج فمینیستی ایالات متحده باعث ایجاد دگرگونی در روابط اجتماعی جنسیتی در سطح فرهنگی ملی شده است، اما در تغییر سیاست امپریالیستی دولت کمتر موفق بوده است… مخالفت با نژادپرستی، تبعیض جنسی، و همجنسگرایی در ایالات متحده هرگز مخالفت با هژمونی جهانی ایالات متحده را تضمین نکرده است. (Alexander, 2005, 251)

اگرچه به نظر آشکارا بدیهی به نظر می رسد، اما در اینجا لازم است دوباره یادآوری کنیم که ادعاهای سیاست خارجی اخلاقی که به عنوان مداخله نظامی مطرح می شود، به راحتی با آرزوها برای ایجاد نهادهای اجتماعی پایدار و مشارکتی همخوانی ندارد. رویکرد نظامی در سیاست خارجی اخلاقی به عنوان یک اقدام اضطراری برای جلوگیری از اتفاقات بد معنا دارد. سرنخ های کمی در مورد چگونگی ایجاد اتفاقات خوب در جای خود ارائه می دهد و تقریباً به طور قطع مانع ایجاد روابط همکاری با جمعیت های محلی خواهد شد. تا حدی، همه این بحث ها گسترش دوگانگی مداومی است که فمینیست ها در رابطه با قدرت دولتی احساس می کنند. (Lovenduski, 2005).

این به عنوان یک شکاف مهم بین فمینیسم به اصطلاح لیبرال و سایر تحلیل‌های رادیکال‌تر که علیه تلاش‌ها برای تصاحب قدرت دولتی برای آرمان زنان استدلال می‌کردند، تلقی می‌شد. (Rankin and Vickers,2001)

رویدادهای سال‌های اخیر باید به ما یادآوری کند که حتی فمینیست‌های لیبرال نیز نمی‌توانند برای دستیابی به عدالت برای زنان به دولت تکیه کنند. (Stanford Friedman, 2001).

فمینیسم به معنای عمیق آن به اصطلاح یک جنبش اجتماعی باقی ماند. اهداف آن متکی به تغییرات اجتماعی است که از کنشگری اجتماعی ناشی می شود. آزادی هایی که فمینیسم تصور می کند تنها از طریق تغییر داوطلبانه در آگاهی در سراسر جامعه به دست می آید. اجبار ممکن است نتایج کوتاه مدتی به همراه داشته باشد، اما این نمی تواند هدف نهایی باشد. قدرت و ابزار دولت‌ها ممکن است در زمان‌های ناامیدانه دفاع کوچکی ارائه دهند، اما اگر مردم آزادانه به این دیدگاه نرسند، دیدگاه مترقی فمینیسم نمی‌تواند محقق شود.

بسیاری از بحث‌های میان سیاست‌گذاران و مدیران فمینیست به این پرسش‌ها بازمی‌گردد، و این پرسش که تا چه حد می‌توان قدرت اجباری دولت را به طور مفید برای اهداف فمینیستی به کار گرفت، بی‌پاسخ باقی مانده است. با این حال، همه این بحث ها تشخیص می دهند که حتی اجبار غیر خشونت آمیز تخصیص منابع یا به رسمیت شناختن سیاسی و عدم به رسمیت شناختن به طور قابل توجهی دستیابی به اجماع به نفع اهداف فمینیستی را به خطر می اندازد. حتی زمانی که چنین اهدافی به وضوح توسط فعالان محلی بیان می شود، تاریخ و قدرت و نقش یک قدرت دولتی مداخله گر واکنش سایر بازیگران محلی را پیچیده می کند.

در نتیجه، فعالان فمینیستی به دنبال ایجاد اتحادهای فراملی بوده‌اند که بر قدرت دولتی تکیه ندارند و به دنبال ایجاد تغییرات اجتماعی فراسوی مرزها از طریق همکاری و مشارکت در مقابل هرگونه عمل اجباری هستند. ولنتاین مقدم کار شبکه های فمینیستی فراملی را اینگونه توصیف می کند:

فمینیسم‌های فراملیتی ساختار سازمانی متشکل از گروه‌های محلی/ملی زنان فعال و مستقل را ابداع کرده‌اند، اما از بومی‌گرایی یا ناسیونالیسم فراتر می‌رود… گفتمان‌های آنها جزئی‌گرا نیست، بلکه جهان‌شمول است. آنها به جای تفاوت بر همبستگی و اشتراک تاکید دارند. (Moghadam, 2005, 196)

این شیوه همبستگی فراملی دقیق با استفاده تفرقه‌انگیز از حقوق زنان به عنوان ابزار تبلیغاتی در جنگ علیه تروریسم در تضاد است. همانند بسیاری از درگیری های دیگر، این جنگ با کنایه هایی به رفاه زنان به راه افتاده است. زنان سرکوب می شوند، دشمن (مرد) زنان ما را می‌خواهد و از زنان ما متنفر است، آزادی در شخصیت زنان رهایی یافته ما تجسم یافته است و این چیزی است که مورد حمله قرار می گیرد. این زنان هستند که از تحصیل و نقشی در زندگی عمومی محروم شده اند و ملت های خود را بازسازی خواهند کرد. زیربنای چنین داستان‌هایی این فرض است که زنان قربانی، بازماندگان و بازسازی‌کننده هستند اما جنگجو نیستند. نوردستروم به تجربه خود از تحقیق در مناطق درگیری اشاره می کند تا اهمیت این ساختار را در درک جنگ توضیح دهد:

یکی از نمادهای نمادین زنان به طور گسترده منتشر شد: “زنان باردار که توسط تروریست ها شکمش را جدا کردند”. این نماد به عنوان یک فراخوان در نظر گرفته شده است و در سراسر جهان ظاهر می شود. این زن باردار، همیشه بی نام و نشان، همانطور که شایسته جایگاه نمادین اوست، در هر شهر و کشوری در جنگی که من در آن بوده ام کشته شده است. و اگرچه چنین جنایاتی رخ می دهد، اما استفاده از این تصویر به عنوان یک نماد عملاً همه زنان و دخترانی را که بدون شناسایی می میرند و می جنگند پنهان می کند.

(Nordstrom,2005, 400)

کارکرد این نماد این است که جایگاه زنان را به عنوان قربانیان منفعل درگیری‌های مسلحانه مجدداً تثبیت کند، با این قربانی شدن شدیدتر از طریق فرایند فرزندداری است. همانطور که نوردستروم استدلال می‌کند، چنین تمرکزی بر آسیب‌پذیری زنان غیرمبارز و دارای جنسیت مناسب، زیرا زنان باردار، میزان مشارکت فعال زنان و دختران در جنگ را از جهات مختلف از بین می‌برند، از جمله به عنوان رزمنده، اما اغلب در جنگ. نقش های دیگر، به همان اندازه خطرناک. او در ادامه توضیح بیشتری می دهد:

در جنگ، زنان در حال خدمت هستند، چه در یک واحد نظامی شناخته شده باشند و چه نباشند. آنها وظایف اصلی جنگ را انجام می دهند، آنها اهداف اصلی هستند، آنها به تعداد مردان و اغلب بیشتر از مردان شکنجه و کشته می شوند. . . و عموما غیر مسلح هستند. طنز عمیقی در این مورد وجود دارد: زنان در بسیاری از مناطق از دسترسی به مواضع رزمی نظامی محروم هستند، زیرا ظاهراً بسیار خطرناک است. این امر آنها را در برابر حمله بدون سلاح، آموزش و پشتیبان آسیب پذیر می کند. تمرکز من بر دنیای امروزی است که در آن اکثریت مرگ و میر در نبردها غیرنظامیان هستند و جنگ ها در مراکز اجتماعی و نه میدان های نبرد دور افتاده در جریان است. در چنین دنیایی، افراد غیرمسلح خط مقدم هستند. زنانی که در کانون خشونت‌های سیاسی قرار دارند و بخشی از ارتش رسمی نیستند، در حال مبارزه هستند، چه یونیفرم پوشیده باشند یا نه.

(Nordstrom,2005, 402)

چنین شناختی، روایت نجات را که در گزارش های فمینیستی و حقوق بشری از مداخله نظامی و دیگر غرب نفوذ می کند، پیچیده می کند. ایندرپال گروال پیشنهاد می کند که این رویکرد یک نتیجه غیرمنتظره از بحث های درون فمینیسم است:

در حالی که اشکال قبلی «فمینیسم جهانی» … نشان می‌داد که همه زنان «خواهر» هستند، تأثیر نقدهای نژادی و طبقاتی منجر به فرمول‌بندی تنوع چندفرهنگی شد، البته بدون هیچ گونه تفرقه یا تضاد. بنابراین، بسیار مهم است که این چارچوب «مشترک» که شامل تفاوت بود، سوژه‌های فمینیستی «آمریکایی» را در ایالات متحده به روش‌های خاصی ساخت و آنها را قادر ساخت تا در عمل «نجات» قربانیان نقض حقوق بشر، عاملی شوند. (Grewal, 2005,153)

به طور گسترده گزارش شده است که زندگی زنان در افغانستان و عراق همچنان مملو از خطر و سرکوب است. (Sharifzada,2006; Amnesty International, 2005)

علیرغم ادعای نیروهای ائتلاف مبنی بر شکست رژیم ضد زن طالبان، مفسران معتبر استدلال کرده اند که الگوهای مشابه ترور عمومی و اقتدارگرایی آگاهانه مذهبی در دوران پس از طالبان نیز ادامه دارد. کسانی که در جریان جنگ کنونی در افغانستان به عنوان متحدان غرب مورد ستایش قرار می‌گیرند، اکنون به نظر می‌رسد که همان جنایت‌هایی را تکرار می‌کنند که حساسیت‌های غرب را خشمگین کرده است، از جمله سرکوب وحشیانه زنان. همزمان، کشت تریاک دوباره افزایش یافته است، پس از یک دوره طالبانی شدن که تجارت مواد مخدر را برای دنبال کردن آن بسیار خطرناک کرد. (UNODC, 2007)

قابل درک است که مفسران غربی این افشاگری ها را نشانه دیگری از اشتباه بودن جنگ در افغانستان و عراق دانسته اند. حاکمان ما وانمود کردند که مداخله نظامی برای بهبود زندگی زنان است، و با این حال زندگی زنان با امید چندانی به بهبود در آینده نزدیک ناامید است. نتیجه این است که، بنابراین، جنگ ها اشتباه بوده است، زیرا آنها به این هدف که آزادی زنان است نرسیدند. خطر این است که به نظر می رسد این نشان می دهد که اگر به هدف رهایی زنان رسیده بود، جنگ ها توجیه می شد. در عین حال، اتهامات مربوط به فرهنگ های «وحشیانه» و «ضد زن» گروه های اقلیت در غرب برای توجیه فعالیت های روزمره جنگ علیه تروریسم عمل می کند. با این حال، این پیشنهاد که این جنگ برای دفاع و/یا نجات زنان طراحی شده است، همچنان به شکل‌گیری واکنش‌های مردمی ادامه می‌دهد. این باور که نجات می تواند هرگز به دست آید، روابط بین غرب و بقیه جهان را منحرف می کند.

منابع:

[۱] Shepherd، ۲۰۰۶؛ Steans، ۲۰۰۸؛ Croft  ۲۰۰۶٫

[۲] ایزنشتاین، ۲۰۰۶، ۱۹۵٫

[۳] Steans, 2008.

[۴] Eisenstein, 2007.

[۵] Sengupta, 2008.

[۶] UNODC, 2007.