روضه مکتوب شهیدمطهری برای حضرت ابالفضل العباس علیه السلام

من نمى‏‌دانم روى چه مصلحتى- خود ابا عبداللَّه بهتر مى‌‏دانست- فرمود: برادرم! حالا که مى‏‌خواهى بروى، پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى. (این را هم عرض کنم لقب «سقّا» (آب‏ آور) قبلًا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت یا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبداللَّه آب بیاورد. این‏‌جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خیر، سه شبانه روز بود که [از آب‏] ممنوع بودند، ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند. از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتى غسل کردند، بدن‌هاى خودشان را شستشو دادند). فرمود: چَشم. / امّ البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند. این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مى‌‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه سرایى مى‌‏کرد. نوشته‌‏اند اینقدر نوحه سرایى این زن دردناک بود که هر که مى‏‌آمد گریه مى‏‌کرد، حتى مروان حکم که از دشمن ترین‏ دشمنان بود.

تقریباً یک سنتى است که در تاسوعا ذکر خیرى از وجود مقدس ابوالفضل العبّاس (سلام اللَّه علیه) مى‌‏شود. مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست. ائمّه ما فرموده ‏اند: «انَّ لِلْعَبّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللَّهِ یَغْبَطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ» عبّاس مقامى نزد خدا دارد که همه شهدا غبطه مقام او را مى‏‌برند.

متأسفانه تاریخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زیادى نشان نداده؛ یعنى اگر کسى بخواهد کتابى در مورد زندگى ایشان بنویسد مطلب زیادى پیدا نمى‏‌کند. ولى مطلب زیاد به چه درد مى‏خورد؟

گاهى یک زندگى یک روزه یا دوروزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت کند، و جناب ابوالفضل العبّاس چنین شخصى بود.

در شب عاشورا اول کسى که نسبت به اباعبداللَّه اعلام یارى کرد، همین برادر رشیدش ابوالفضل بود… آنچه که در تاریخ مسلم است، ابوالفضل بسیار رشید، بسیار شجاع، بسیار دلیر، بلند قد و خوشرو و زیبا بود (وَ کانُ یُدْعى‏ قَمَرَ بنى هاشم) که او را «ماه بنى هاشم» لقب داده بودند.

اینها حقیقت است. شجاعتش را البته از على علیه‌السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقیقت است که على به برادرش عقیل فرمود: عقیل! زنى براى من انتخاب کن که «وَلَدَتْهَا الْفُحولَةُ» از شجاعان به دنیا آمده باشد. «لِتَلِدَ لى فارِساً شُجاعاً» دلم مى‏‌خواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید. عقیل، امّ البنین را انتخاب مى‌‏کند و مى‌‏گوید این همان زنى است که تو مى‏‌خواهى. تا این مقدار حقیقت است. آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت.

روز عاشورا مى‌‏شود، بنابر یکى از دو روایت، ابوالفضل مى‏‌آید جلو، عرض مى‏کند برادر جان، به من هم اجازه بفرمایید، این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمى‌‏آورم، مى‌‏خواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم.

من نمى‏‌دانم روى چه مصلحتى- خود ابا عبداللَّه بهتر مى‌‏دانست- فرمود: برادرم! حالا که مى‏‌خواهى بروى، پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى. (این را هم عرض کنم لقب «سقّا» (آب‏ آور) قبلًا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت یا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبداللَّه آب بیاورد. این‏‌جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خیر، سه شبانه روز بود که [از آب‏] ممنوع بودند، ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند. از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتى غسل کردند، بدن‌هاى خودشان را شستشو دادند). فرمود: چَشم.

حالا ببینید چه منظره باشکوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاورى است، چقدر انسانیّت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداکارى است! یک‌تنه خودش را به این جمعیت مى‏‌زند.

مجموع کسانى را که دور این آب را گرفته بودند چهارهزار نفر نوشته‌‏اند. خودش را وارد شریعه فرات مى‏‌کند. اسب خودش را داخل آب مى‌‏برد.

این را همه نوشته‌‏اند: اول، مشکى را که همراه دارد پر از آب مى‏‌کند و به دوش مى‏‌گیرد. تشنه است، هوا گرم است، جنگیده است، همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مى‏‌بَرد زیر آب، مقدارى آب با دو مشت خودش تا نزدیک لب‌هاى مقدس مى‏‌آورد. آنهایى که از دور ناظر بوده‌‏اند گفته‌‏اند اندکى تأمل کرد، بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت. آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید، اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطبْ خودش بود نه دیگران. از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید. دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‌‏کند، مى‌‏گوید:

یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونى / وَ بَعدَهُ لاکُنْتُ انْ تَکونى‏

هذَا الْحُسَیْنُ شارِبُ الْمَنونِ / وَ تَشْرَبینَ باردَ الْمَعینِ‏

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینى / و لافعالُ صادقِ الْیَقینِ

اى نفس ابوالفضل! مى‏‌خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى. حسین دارد شربت مرگ مى‏‌نوشد، حسین با لب تشنه در کنار خیمه‌‏ها ایستاده است و تو مى‌‏خواهى آب بیاشامى؟! پس مردانگى کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات کجا رفت؟ همدلى کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو مأموم او نیستى؟ مگر تو تابع او نیستى؟

هرگز دین من به من اجازه نمى‌‏دهد، هرگز وفاى من به من اجازه نمى‌‏دهد. ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد، خواست از داخل نخلستان برگردد (قبلًا از راه مستقیم آمده بود) چون مى‌‏دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد. تمام همّتش این است که این آب را به سلامت برساند، براى اینکه مبادا تیرى بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.

در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازه‌‏اى پیش آمده است. فریاد کرد:

وَاللَّهِ انْ قَطَعْتُموا یَمینى / انّى احامى ابَداً عَنْ دینى‏

وَ عَنْ امامٍ صادِقِ الْیَقینِ / نَجْلُ النَّبِىِّ الطّاهِرِ الْامینِ‏

به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید، من دست از دامن حسین بر نمى‌دارم.

طولى نکشید که رجز عوض شد:

یا نَفسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفّارِ / وَابْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ

مَعَ النَّبِىِّ السَّیِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعوا بِبَغْیِهِمْ یَسارى

در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. این گونه نوشته‏‌اند: با آن هنر فروسیّتى که [در او] وجود داشته است، به هر زحمت بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. دیگر من نمى‌‏گویم چه حادثه‌‏اى پیش آمد، چون خیلى جانسوز است.

در میان کسانى که اباعبداللَّه علیه‌السلام خود را به بالین آنها رسانید، هیچ کس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العبّاس براى او نداشت؛ برادرى که حسین علیه‌السلام خیلى او را دوست مى‏‌دارد و یادگار شجاعت پدرش امیرالمؤمنین است.

در جایى نوشته‏‌اند اباعبداللَّه علیه‌السلام به او گفت: برادرم «بِنَفْسى انْتَ» عبّاس جانم! جان من به قربان تو. این خیلى مهم است. عباس در حدود بیست و سه سال از اباعبداللَّه علیه‌السلام کوچکتر بود (اباعبداللَّه ۵۷ سال داشتند و عبّاس یک مرد جوان ۳۴ ساله بود). اباعبداللَّه به منزله پدر اباالفضل از نظر سنّى و تربیتى به شمار مى‏‌رفت، آنوقت به او مى‏گوید: برادر جان! «بِنَفْسى انْتَ» اى جان من به قربان تو!.

اباعبداللَّه کنار خیمه منتظر ایستاده است. یک وقت فریاد مردانه اباالفضل را مى‏‌شنود.

وقتى که حسین علیه‌السلام به بالاى سر او مى‌‏آید، مى‌‏بیند دست در بدن او نیست، مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.

بى جهت نیست که گفته‏ اند: «لَمّا قُتِلَ الْعَبّاسُ بانَ الْانْکِسارُ فى وَجْهِ الْحُسَیْنِ» عبّاس که کشته شد، دیدند چهره حسین شکسته شد. خودش فرمود: «الْانَ انْقَطَعَ ظَهْرى وَ قَلَّتْ حیلَتى».

امّ البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.

این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مى‌‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه سرایى مى‌‏کرد. نوشته‌‏اند اینقدر نوحه سرایى این زن دردناک بود که هر که مى‏‌آمد گریه مى‏‌کرد، حتى مروان حکم که از دشمن ترین‏ دشمنان بود.

این زن گاهى در نوحه سرایى خودش همه بچه‌هایش را یاد مى‏‌کند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود، هم از نظر کمالات جسمى و روحى.

من یکى از دو مرثیه‌‏اى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مى‌‏خوانم. به‌‏طور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مى‏‌خوانند. این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهى این گونه مى‌‏خواند، مى‏‌گوید:

یا مَنْ رَأَى الْعَبّاسَ کَرَّ عَلى‏ جَماهیرِ النَّقَدِ / وَ وَراهُ مِنَ ابْناءِ حَیْدَرَ کُلُّ لَیْثٍ ذى لَبَدٍ

انْبِئْتُ أنَّ ابْنى اصیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطوعَ یَدٍ / وَیْلى عَلى‏ شِبْلى امالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ

لَوْ کانَ سَیْفُکَ فى یَدَیْکَ لَما دَنى‏ مِنْکَ احَدٌ

مى‏‌گوید اى چشم ناظر، اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مى‌‏دیدى، اى کسى که در کربلا بودى و مى‏‌دیدى، اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو، شیربچگان دیگر من پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، اى چنین شخصى، اى حاضر وقعه کربلا، براى من یک قضیه‌‏اى نقل کرده‌‏اند، من نمى‌‏دانم راست است یا دروغ، آیا راست است؟

به من این‌‏جور گفته‏‌اند، در وقتى که دستهاى بچه من بریده بود، عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد، آیا راست است؟ بعد مى‌‏گوید ابوالفضل، فرزند عزیزم! من خودم مى‏‌دانم اگر تو دست مى‌‏داشتى مردى در جهان نبود که با تو روبرو بشود. اینکه آمدند چنین جسارتى کردند براى این بود که دستهاى تو از بدن بریده شده بود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین‏

منبع: (مجموعه‌ ‏آثار‌استاد‌ شهید‌ مطهرى، ج‏۱۷ ص ۹۷ و ۲۶۰ و ۳۶۰)

question