با روی کار آمدن میخائیل گورباچف در سال ۱۹۸۵ م در شوروی سابق و اعلام برنامه اصلاحات سیاسی و اقتصادی (پروستریکا)، جنگ سرد میان دو قطب غرب و شرق عملا پایان یافت و اتحادها، قدرت همبستگی و همگرایی خود را از دست دادند . با این رویکرد، نقطه عطفی در پایه ریزی یک عصر نوین در تعاملات سیاسی جهانیان به وجود آمد، اضمحلال قطب شرق و تک قطبی شدن جهان، گفتمان های جدیدی را در عرصه بین المللی به وجود آورد . امریکایی ها که از مدت ها قبل مترصد چنین فرصتی بودند، گوی سبقت را از دیگران ربودند .
برخی از نظریه پردازان سیاسی و اجتماعی امریکا، فضای به وجود آمده را این گونه ترسیم کردند که در حال حاضر، یک حکومت جهانی یا پدیده ای مشابه آن وجود ندارد که امنیت دولت ها را تضمین کند، بنابراین امریکا باید در راستای تامین منافع ملی خود، از هر حربه ای استفاده کند . در این دکترین جدید، منافع ملی امریکا، حوزه جغرافیایی خاص یا حتی، تعریف روشنی ندارد; به عبارتی، کشور امریکا در هر نقطه و مکانی منافع دارد!
بر پایه دیدگاه رئالیست ها، پس از پایان جنگ های کلاسیک استعماری، جهان به صحنه رقابت اقتصادی تبدیل شده است و هر کشوری به عنوان یک بازیگر در این میدان، به دنبال کسب بیشترین منافع اقتصادی است . طبق این نظریه، منافع مادی و معنوی دولت، بر اخلاقیات اولویت دارد . هانس مورگانتا، پدر رئالیسم مدرن امریکایی، استدلال می کند که «رهبران سیاسی و ملی، هیچ وظیفه اخلاقی دیگری ندارند، جز اینکه به دنبال منافع ملی و تامین قدرت باشند» .
در سایه چنین نظریه های «ماکیاول » گونه ای که متفکران سیاسی امریکا عنوان می کنند، نابه هنجاری هایی نظیر دروغ، تزویر، دزدی، کشتار و جنایت، به اموری اخلاقی تبدیل می شوند که نه تنها ناروا، بلکه مستحسن هستند، زیرا این عناصر از ملزومات دست یابی به منافع ملی است . از این رهیافت، هر پدیده سیاسی، خواه رابطه طولی و یا عرضی با حقوق بشر داشته باشد یا خیر، قابل توجیه است .