داستانک:
شخصی بود به نام فضیل بن عیاض. او هم شرابخوار بود، هم راهزن بود و هم قمارباز؛ خلاصه همه کار انجام میداد. روزی شنید خانهای هست که یک خانم در آن تنهاست و اموال زیادی نیز در آن خانه است. با خود گفت: خیلی خوب شد. امشب از دیوار آن خانه بالا میروم؛ هم فسادم را انجام میدهم هم خانه را غارت میکنم. نیمه شب از دیوار خانه بالا رفت.
از درون خانه صدای قرائت قرآن به گوشش رسید. رسیده بود به این آیه:«ألَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ» ﺁﻳﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﺩلﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻧﺮم ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻦ ﺷﻮﺩ؟ [سوره حدید، آیه ۱۶]
فضیل بن عیاض بالای دیوار، لحظهای به فکر فرو رفت: چرا دیگر؟! دیگر وقتش رسیده است. همان لحظه از دیوار پایین آمد. فضیل توبه کرد… و شد یکی از بزرگترین عبّاد قرن. طوری که بزرگان پای درس اخلاقش میرفتند.
این دلی را که زنگار گرفته، گاهی وقتها یک تلنگر به خود میآورد. روزهای اعتکاف شروع شد. دلهای ما خیلی زنگار گرفته است؛در طول روزها، در این صحبتها در این نگاهها؛ خیلی دل کدر شده است…
این دل که سیاه شد، لازم است که انسان با خدای خودش خلوت کند. این خلوت با خدا، خیلی برای انسان سود دارد و او را به مقامات عالی میرساند. فرصت این سه روز را از دست ندهیم.
بعد از این سه شبانه روز، انسان میشود مثل اصحاب کهف. احساس میکند همه چیز تغییر کرده و رنگ دیگری پیدا کرده است.