جلسه چهاردهم؛ حق و تکلیف در غرب و اسلام

اخلاق اجتماعی در اسلام
حق و تکلیف در غرب و اسلام

ضرورت بحث
در این دوره از مباحث، ابتدا در نظر داشتیم که بحثی را درباره نظام اخلاق اجتماعی اسلام مطرح کنیم. اما پس از ذکر مقدماتی، یک دهه تعطیلی پیش آمد و نتوانستیم بحث را به آن صورتی که پیش‌بینی کرده بودیم، به پیش ببریم. از این‌رو در این جلسات باقی‌مانده فرصت را غنیمت شمردم که مقداری درباره برخی از مسئولیت‌هایی که به‌خصوص ما طلاب داریم و احیانا از آن غفلت می‌کنیم، صحبت کنیم تا انگیزه‌ای برای تحقیق بیشتر در این زمینه‌ها شود و شاید برنامه‌ریزان حوزه نیز بتوانند برخی از این مطالب را در برنامه‌های حوزه بگنجانند. تأکید ما بر اهمیت این مباحث، از این‌روست که غفلت از این مباحث، خطر بر باد رفتن اساس دین و ایمان ما را به دنبال دارد و باعث می‌شود نسل آینده از هدایت‌ها و معارفی که در طول چهارده قرن در اثر زحمات علما و بزرگان به دست ما رسیده است، محروم شوند و تحت تأثیر برخی از شبهات ایمان‌شان را در مراحل مختلفی از دست بدهند.

مروری بر مباحث گذشته
در دو جلسه گذشته درباره فرهنگ الحادی غرب که امروز بر جهان حاکم است و کمابیش اکثریت مردم را تحت تأثیر خود قرار داده است، توضیحاتی دادیم و گفتیم که در این فرهنگ، ملاک را خواسته‌های انسان قرار می‌دهند و مشخص می‌کنند که برای رسیدن به این خواسته‌ها چگونه باید زندگی کنیم، چه ارزش‌هایی را بپذیریم و چه برنامه‌ها و رفتارهایی داشته باشیم. این نگرش، اعلامیه حقوق بشر را اصلی‌ترین سندی می‌داند که انسان می‌تواند به آن اتکا ‌کند. هم‌چنین صرف نظر از این اعلامیه، آزادی‌هایی که در طول چند قرن – به‌خصوص بعد از جنگ‌های جهانی – در دنیا مطرح شده و رواج پیدا کرده است و هیچ کس جرأت تشکیک درباره آن‌ها را ندارد، از عوامل گسترش این فرهنگ است.

بر اساس این بینش، حقوق در دو سطح قابل بررسی است؛ موضوع سطح اول، انسان بما هو انسان است، حتی اگر یک فرد باشد؛ اما موضوع سطح دوم، حقوق انسان بعد از تشکیل زندگی اجتماعی است. ادعای طرفداران این نظریه این است که در سطح اول، حقوق مطلق، ثابت و دائمی است و هیچ تکلیفی به همراه آن نیست، اما بعد از آن‌که انسان زندگی اجتماعی را پذیرفت، سطح دیگری از حقوق مطرح می‌شود که احتیاج به نظام خاصی دارد. در این نظام حقوق توأم با تکالیف است. زیرا اساس زندگی اجتماعی تبادل خدمات بین انسان‌هاست؛ هر کس خدمتی ارائه می‌دهد و در مقابل حق دارد از دیگری بهره‌مند شود، و آن دیگری مکلف است حق او را ادا کند یا خدمتی مناسب آن ارائه دهد. تکلیف از این جا پیدا می‌شود. سپس اشاره کردیم که بر اساس این بینش، نظام اخلاقی درباره کسانی است که بخواهند داوطلبانه به مقررات اجتماعی عمل کنند؛ بنابراین ارزش اخلاقی بعد از شکل گرفتن نظام‌هایی حقوقی است که بشر خودش برای خودش تعیین می‌کند.

در جلسه گذشته در نقد این نظریه گفتیم که این نظریه علمی نیست و هیچ دلیل عقلی وجود ندارد که به طور قطع آن را ثابت کند. این در واقع همان نگرش ماتریالیستی است که به شکل یک گرایش اومانیستی و انسان‌گرایانه مطرح می‌شود. سپس گفتیم که در مقابل این نظریه، نظریه الهی اسلام است که مبتنی بر سلسله قضایایی است که با برهان عقلی اثبات می‌شود.

انواع بحث درباره حق و تکلیف
همان‌گونه که ملاحظه می‌فرمایید مفاهیم محوری در این بحث‌ها، حق و تکلیف است. محور کلمه حق است و در کنار آن این مسئله مطرح می‌شود که آیا انسان در کنار این حقوق تکلیفی نیز دارد یا خیر. گاهی گفته می‌شود که حق و تکلیف متضایف‌اند؛ هیچ حقی بدون ‌تکلیف نمی‌شود و هیچ تکلیفی نیز بدون ‌حق نمی‌شود. در این‌جا این سؤال مطرح می‌شود که حق و تکلیف به چه معناست و از کجا پیدا شده است؟

روشن است که قبل از ورود به مباحث دو نوع تحقیق باید صورت گیرد؛ یک نوع تحقیق، بیشتر جنبه لغت‌شناسی و ادبی دارد؛ مثل این‌که این واژه‌ها چه مفاهیمی هستند؛ از کجا پیدا شده‌اند؛ انسان آن‌ها را چگونه درک می‌کند؛ اولین واژه‌ای که در این باره وضع شد، چیست؛ آیا این لغات مشترک است و معانی متباین دارد یا مشترک معنوی است و اصل آن‌ها به یک معنا برمی‌گردد؟ و…. این بحث‌ها مربوط به رشته زبان‌شناسی، لغت‌شناسی و مانند آن است، و تحقیقاتی که در این حوزه انجام می‌گیرد بیشتر جنبه ادبیاتی دارد. از آن‌جا که ما در بحث‌ها ناچاریم با این الفاظ بحث کنیم، باید این الفاظ را خوب بشناسیم تا آن‌‌ها را جابه جا به کار نبریم.

تحقیق دیگر درباره چگونگی این مفاهیم است؛ مثل این‌که آیا این مفاهیم ماهوی هستند یا اعتباری؛ آیا این مفاهیم فقط در ظرف اجتماع معنا پیدا می‌کنند یا اگر هیچ اجتماعی نیز نبود، این مفاهیم مطرح بود؛ اگر اعتباری است چگونه این اعتبارات شکل می‌گیرد؟ و… تا آن‌جا که بنده اطلاع دارم اول کسی که در حوزه‌های علمیه ما این‌گونه مباحث را به صورت مستقل مطرح کرد، مرحوم علامه طباطبایی‌رضوان‌الله‌علیه بود که در مقاله اعتباریات در کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به آن پرداختند.

این بحثی فلسفی‌ و عقلانی درباره مفاهیم اعتباری است که آیا این‌ها با مفاهیم نظری خویشاوندی دارند یا مفاهیم مستقلی هستند؟ برخی از قضایایی که ما درک می‌کنیم از قبیل هست‌هاست؛ مانند این‌که می‌گوییم: «چراغ روشن است»، «من هستم»، «آسمان بالای سر است» و…، این‌ها بحث‌هایی نظری است، و درستی یا نادرستی‌ آن‌ها را با مطابقت آن‌ها با واقع می‌سنجیم؛ اما برخی از قضایا این‌گونه نیستند. برای مثال، می‌گوییم: «باید این طور کرد» یا «نباید این طور کرد» و… به این مباحث مباحث عملی یا انشایی می‌‌گویند. درباره این‌که درستی یا نادرستی این قضایا به چیست، در طول قرن‌ها بحث‌های عمیقی در محافل فلسفی و علمی دنیا مطرح شده است. برخی گفته‌اند که قضایای نظری و انشایی دو نوع مفهومند و دو نوع مُدرِک دارند؛ به عبارت دیگر ما عقلی به نام عقل نظری داریم که قضایای نظری را درک می‌کند، اما درک قضایای انشایی به عهده عقل نظری نیست بلکه ما عقل دیگری به نام عقل عملی داریم که این قضایا را درک می‌کند. این یک نوع گرایش است که در محافل علمی غرب شاید بیش از سه قرن سابقه دارد. روشن است که اگر ما بخواهیم در این زمینه سخنی بگوییم که در محافل علمی دنیا بتوانیم از آن دفاع کنیم، باید این مباحث را حل کرده باشیم و در مقام پاسخ، جواب روشنی برای آن داشته باشیم. این مباحث مباحثی بنیادی و بسیار ضروری است که نتایج آن ده‌ها سال بعد در بحث‌ها ظاهر می‌شود. ما فعلا این بحث را مفروغ عنه می‌گیریم و به آن‌ نمی‌پردازیم.

کاربردهای نظری و عملی حق در قرآن
درباره کاربردهای کلمه حق، ابتدا باید توجه داشته باشیم که کلمه حق در قرآن کریم و در فرمایشات اهل بیت صلوات‌الله‌علیهم‌اجمعین، و کلمات بزرگان، گاهی به صورت مفهومی نظری مطرح می‌شود و از یک شیء، حقیقت یا واقعیت عینی حکایت می‌کند، و گاهی نیز به درباره مفاهیم حقوقی به کار می‌رود. برای مثال، کلمه حق در آیات أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ،[۱] و ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ،[۲] به معنای داشتن حق نیست. هم‌چنین وقتی درباره افعال الهی، می‌فرماید: مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ،[۳] گاهی نیز از آن جهت که فعلی است که اتصال به فاعل دارد گفته می‌شود که بالحق آفریده است. این کاربرد نیز غیر از معنای حقوقی حق است. در آیه ۶۴ از سوره صاد، کاربرد دیگری از حق آمده است؛ إِنَّ ذَلِكَ لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ؛ بحث‌ها، دشمنی‌ها و درگیری‌های اهل جهنم حق است. حق در این‌جا به این معناست که واقعیت دارد، خیال نکنید که افسانه و شوخی است. روشن است که حق در این‌گونه کاربردها از قبیل مفاهیم نظری است.

اما در قرآن حق به معنای حقوقی نیز آمده است. برای مثال می‌فرماید: وَكَانَ حَقًّا عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ؛[۴] بر ما حق است که مومنین را یاری کنیم. روشن است که این حق به این معنا نیست که خودم، ‌کارم یا کلامم حق است. این مفهوم دیگری است و در زمینه مسائل عملی مطرح می‌شود. توجه داشته باشیم که سخن از حق داشتن یا نداشتن انسان یا با هم بودن یا با هم نبودن حق و تکلیف، از قبیل مفاهیمی است که در حوزه مسائل عملی مطرح می‌شود. این مباحث را با کاربردهای نظری حق اشتباه نکنیم! برای مثال برای اثبات این‌که اصل حق از خداست، نمی‌توانیم به آیه ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ استناد کنیم. آن حق غیر از این حق است.

تضایف حق و تکلیف
طرفداران و ترویج‌کنندگان فرهنگ غربی هم بحث‌شان را از این‌جا شروع می‌کنند که انسان از آن جهتی که انسان است، حقوقی دارد. روشن است که این حقوق هم مربوط به حوزه عمل است و به معنای ثبوت، واجب الوجود بودن و… نیست. این حق نیز مفهومی اعتباری است که در حوزه عمل مطرح می‌شود. نکته دیگر این‌که آن‌ها اصرار دارند که حقوق اولیه حق مطلق است و هیچ تکلیفی به همراه آن‌ها نیست؛ هر انسانی حق دارد، حیات داشته باشد و در مقابل حق حیات، هیچ تکلیفی ندارد. هم‌چنین انسان حق دارد تنفس کند، غذا بخورد و از موجودات دیگر استفاده کند؛ وگرنه حیاتش از بین می‌رود. این نیز حقی است که تکلیفی به دنبال آن نیست. و بالاخره از آن‌جا که من انسانی عاقل هستم، حق دارم که فکر کنم و به دنبال آن بتوانم فکرم را بیان کنم، حق دارم به چیزی معتقد شوم یا نشوم، حق دارم معتقد شوم که خدا هست یا معتقد شوم که خدا نیست. این‌ حق‌ها را حق‌هایی می‌دانند که به همراه آن تکلیفی نیست. اکنون این سؤال مطرح می‌شود که آیا ما در حوزه عمل، حقی داریم که همراه آن تکلیفی نباشد؟ این‌که گفته می‌شود حق و تکلیف متضایف‌ و همیشه با هم هستند، به چه معناست؟ آیا این گفته شامل حقوق طبیعی نیز می‌شود یا جایگاه دیگری دارد؟

تضایف حق و تکلیف به دو معنا
برای پاسخ به این سؤال توجه به این نکته مناسب است که مفاهیم به دو دسته ذات الاضافه و غیر ذات الاضافه تقسیم می‌شوند. «حیات» یک مفهوم غیر ذات الاضافه است؛ زیرا برای این‌که مفهوم «زنده بودن» شکل بگیرید، لازم نیست چیز دیگری را در کنارش تصور کنیم. اما «دانستن و شناختن» مفاهیمی ذات الاضافه هستند و نسبتی با غیر دارند. «حق» نیز مفهومی ذو اضافه‌ است؛ در باطن حق دو نسبت خوابیده است: یک نسبت با صاحب حق است که به آن «من له الحق» می‌گوییم. اما نسبت دیگری نیز در حق وجود دارد؛ اگر من حقی دارم این حق را بر کس یا چیزی دارم. از این‌جا نسبت «من علیه الحق» تحلیل می‌شود. ما وقتی در مفاهیم اجتماعی می‌گوییم، انسان حق دارد این کار را انجام دهد،‌ یک اضافه‌اش معلوم است و آن، کسی است که آن حق را دارد، اما اضافه دیگری نیز در این‌جا وجود دارد که «من علیه الحق» است؛ بر چه کسی حق دارد؟ وقتی می‌گوییم من نسبت به کاری حق دارم، حداقل معنایش این است که من بر دیگران این حق را دارم و نباید مانع کارم شوند. این اولین لازمه حق است؛ اگر من حق دارم که سخن بگویم به این معناست که دیگران نباید مانع من شوند. در این‌جا دیگران همان «من علیه الحق» هستند که گاهی منظور شخص خاصی است، اما گاهی من علیه الحق هر کسی غیر از انسانِ ذی حق است.

در این‌جا یک تکلیف زاییده می‌شود، اما این تکلیف برای دیگران است و برای صاحب حق نیست. این یک نوع تضایف بین حق و تکلیف است. برای مثال، وقتی می‌گوییم پدر حق دارد به فرزندش دستور دهد، به این معناست که فرزند تکلیف دارد که امر پدر را اطاعت کند. اولین تکلیف این است که مانع انجام این حق نشود، و کاملش این است که آن کار را بپذیرد و وقتی امر می‌کند اطاعت کند. این یک نوع تضایف است و حتی اگر یک فرد انسان هم باشد، این تضایف برایش معنا دارد که هیچ کس نباید جلوی این حق را بگیرد. طبق گفته ماتریالیست‌ها، خدا هم حق ندارد آدم را سرزنش کند که چرا این طور فکر کردی؛ بلکه تکلیف خدا این است که مانع فکر کردن من نشود! خدا هم حق ندارد بگوید: نفس نکش یا غذا نخور! بلکه حق من است که نفس بکشم و غذا بخورم.

البته این‌که می‌گویند حقوق طبیعی، مطلق است و تکلیفی به دنبال آن نیست، معنای دیگری است. در زندگی اجتماعی، حق و تکلیف بین دو انسان مطرح می‌شود. معنای این حق بهره‌بردن از دیگران است. اگر بخواهیم زندگی اجتماعی دوام پیدا کند و به نتیجه برسد، باید طرف مقابل نیز مشابه این نفعی که من به او رسانده‌ام را به من برساند. به عبارت دیگر من که حق دارم از دیگری استفاده کنم، خودم تکلیفی دارم که به غیر، نفعی را برسانم. در این‌جا وقتی می‌گوییم حق و تکلیف متضایف است به این معناست که هر دو برای یک نفر است. وقتی در حقوق طبیعی وجود تکلیف را نفی می‌کنند، عملا در این مقام هستند؛ می‌خواهند بگویند که ما حق داریم که این کار را انجام بدهیم و در مقابل این حق هیچ تکلیفی نیز نداریم.

مالکیت؛ منشأ ایجاد حق
درباره این‌که منشأ این حق چیست، یکی از نظریه‌های شایع این است که بعضی حق‌ها را طبیعت به انسان می‌دهد؛ این موجودی که ماهیت انسانی دارد در همین فرض وجودش، چیزهایی در درون وجودش دارد. انسان چشم، گوش، ریه، قلب، روح، بدن و خواسته‌هایی دارد که جزو وجودش است. به عبارت دیگر یک نوع مالکیت طبیعی بین انسان و اندام‌ها و قوای خودش وجود دارد. از این مالکیت، مالکیتی اعتباری در ظرف اعتبار استنتاج می‌کنیم. مبنای این استنتاج نیز این است که مفاهیم عملی و اعتباری برگرفته از مفاهیم نظری و حقیقی است. این مفاهیم ریشه‌ حقیقی دارد، سپس مجازا آن‌ها را در مفهوم دیگری به کار می‌بریم و کم‌کم در آن فضا شکل حقیقی پیدا می‌کند. به هر حال در این‌جا داشتن حق به معنای این است که قدرت دارم و می‌توانم به کار ببرم. من زنده‌ام و این حیات را الان دارم. حیات من مال کس دیگری نیست و کسی حق ندارد آن را از من سلب کند. در این‌جا حق سلطه‌ای اعتباری می‌شود.

وقتی می‌گویند: حق طبیعی انسان این است که نفس بکشد و طبیعت این حق را به انسان می‌دهد، به این معناست که من نسبت به نفس کشیدن سلطه تکوینی دارم. سپس از این سلطه طبیعی، مفهومی اعتباری می‌گیریم و می‌گوییم: حق دارم که نفس بکشم. بنابراین توجیه این سخن ‌که طبیعت این حق را به انسان داده، این است که ایجاد کننده این حق، طبیعت است و وجود انسان با ویژگی‌ خاص ماهیت انسانی این چیزها را در درون خودش دارد.

حقوق طبیعی؛ سایه حقوق خدا بر انسان
برای این‌که بحث کوتاه شود، این سخن را تا این‌جا می‌پذیریم، فقط یک سؤال مطرح می‌کنیم که آیا ممکن است ما دو نوع مالکیت در طول هم داشته باشیم؟ آیا ممکن نیست که این دست مال من باشد، اما خود من نیز مالک داشته باشم؟! قبول داریم که شما بر اندام‌های خودتان تسلط دارید و لازمه این تسلط این است که مفهوم اعتباریِ حق تصرف در اندام‌های خودتان شکل بگیرد. اما اگر من، خودم مالکی داشته باشم، آیا او حق تصرف در من را ندارد؟! بر اساس بینش الهی، همه ‌ما مملوک خدا هستیم، پس شما چگونه می‌گویید که در این‌جا تکلیفی نیست؟ اگر کل وجود من مال کس دیگری است، او حق دارد که در ملک خودش تصرف کند و بر من حق دارد. اگر فرض شد که کسی مالک من است، روشن است که بر من حق دارد. وقتی بر من حق دارد، من مکلف می‌شوم و باید نسبت به حقی که بر من دارد، انقیاد داشته باشم. بنابراین من تکلیفی متضایف با این حق دارم. شما چگونه می‌گویید که این حق بدون ‌تکلیف است؟! اولا این حق من، سایه‌ حقی است که خدا به من داده است و آن وجود عاریه‌ای است که خدا در این عالم به من داده است. اصل وجود برای اوست و من مالک عاریه‌ای هستم.

بشر امروز و تقدم حق بر تکلیف!
شاید در برخی از کتاب‌ها و سخنرانی‌ها شنیده یا خوانده باشید که بشر امروز دنبال احقاق حقش است؛ بشر امروز در مقام این است که حقش را از همه، حتی خدا استیفا کند! گاهی با کمال جرأت تصریح می‌کنند که این حق طبیعی انسان است و انسان حق دارد که از خدا حقش را بگیرد! می‌گویند: بشر امروزی اصلا در مقام این نیست که من چه تکلیفی دارم، اگر تکلیفی را بپذیرد به خاطر شرایط خاصی است، می‌بیند جز از این راه به خواسته‌های خودش نمی‌رسد، ضرورتا به آن تن می‌دهد؛ وگرنه زیر بار تکلیف نمی‌رود.

آنها قید «امروز» را نیز به بشر اضافه می‌کنند که کمی ارزش پیدا کند و بگویند این نظریه‌ای پیشرفته است. تعبیر فنی‌ این کلام این است که حق بر تکلیف مقدم است. اگر تکلیفی نیز وجود دارد، در سایه زندگی اجتماعی یا به دلایل دیگری بعد از وجود حق پدید می‌آید. اساس فرهنگ غربی بر اصالت حق است، نه تکلیف. روشن است که طبق این دیدگاه، حق بر تکلیف تقدم دارد. اکنون این سؤال مطرح می‌شود که آیا این مطلب قابل اثبات علمی است یا این هم گمانی بیش نیست و برهانی عقلی ندارد؟

تکلیف؛ لازمه مملوکیت
به نظر می‌رسد که از دیدگاه الهی اگر بگوییم تکلیف بر حق مقدم است، اولی باشد. در جلسه گذشته گفتیم که فرهنگ الحادی غرب در واقع انسان را بما هو حیوان مطرح ساخته و خواسته‌های عقلانی او را خواسته‌هایی فرعی قلمداد می‌کند. می‌گویند: بعد از حق حیات و حق تصرف، یک حق نیز این است که هر گونه انسان می‌خواهد فکر کند. اما می‌توان گفت که وقتی ما به حکم عقل‌مان، حقیقت عالم را دریابیم و بفهمیم خودمان چه هستیم، از کجا آمده‌ایم، به کجا می‌رویم و در چه شرایطی زندگی می‌کنیم، ممکن است بگوییم که تکلیف مقدم بر حق است. عقل ابتدا اثبات می‌کند که خدا هست و اثبات می‌کند که قبل از هر چیز باید از خداوند اطاعت کنی! قبل از این‌که در دلت بگویی چه می‌خواهی، باید ببینی خدا از تو چه خواسته است، زیرا او مالک توست.

اگر ملاک تکلیف، مملوکیت و «من علیه الحق» بودن است، من مملوک هستم، کل هستی‌ام مملوک اوست پس من نسبت به کل هستی‌ام مکلف هستم. حق متضایف در این‌جا مال کسی است که مالک من است نه مال من. بنابراین در این‌جا باید گفت که تکلیف مقدم بر حق است؛ البته اگر انسان بما هو عاقل (نه بما هو حیوانی که فقط خواسته‌های حیوانی دارد) در نظر گرفته شود. انسانیت انسان به عقل اوست. اگر عقلش را به کار نگیرد، مثل حیوان است. انسان بما هوعاقل باید پاسخ نیازهای عقلی‌اش را بدهد و مهم‌ترین نیاز عقلی انسان این مسئله است که آیا من مال خودم هستم یا مال دیگری؛ آیا من مخلوق هستم یا خودم خالق خودم هستم؟ وقتی عقل برهان اقامه کرد که من مخلوق هستم و خالقی دارم، تکلیف نیز برای من ثابت می‌شود.

اگر می‌گوییم حق مقدم است، به این معناست که حق خدا مقدم است، وگرنه درباره من اولین چیزی که ثابت می‌شود، تکلیف است. اگر من می‌گویم که باید حیاتم را حفظ کنم، از این‌روست که خدا از من خواسته است که زنده بمانم. اولین چیزی که بر من واجب است این است که مطیع او باشم؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛[۵] او انسان را برای بندگی آفرید، نه برای خدایی. حقیقت بندگی مملوکیت است و لازمه مملوکیت تکلیف داشتن در مقابل مالک است. بنابراین در پاسخ به کسانی‌که می‌گویند بشر امروز دنبال حقوقش است و کاری به تکلیف ندارد، باید بگوییم: این بشر عاقل نیست. این بشر وحشی است. این بشر حیوان است. اگر بشر بشریت بالفعل دارد، باید عقل داشته باشد و به نیازهای عقلی‌اش پاسخ بگوید. نیاز عقلی‌اش این است که بفهمد خودش مال دیگری است.

وصلی‌الله علی محمد و آله الطاهرین.

[۱]. نور، ۲۵.

[۲]. حج، ۶۲.

[۳]. حجر، ۸۵.

[۴]. روم، ۴۷.

[۵]. ذاریات، ۵۶.

question